کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

جشن عروسی عمه فرشته

سلام پسرم. خوبی؟ امروز 29 خرداد هست و چند روز دیگه ماه مبارک رمضان شروع میشه.هفته پیش، جمعه نیمه شعبان بود و ما جشن داشتیم. عروسی عمه فرشته بود و خیلی خوب بود، ان شاالله همه جوونها خوشبخت بشن، پسر منم خوشبخت بشه. ولی شما نمیدونم چرا تو تالار ناراحت بودی و خیلی بدخلقی کردی. تا حدی که فکر کنم تو عکس خانوادگی که با عروس داماد گرفتیم هم گریه کردی و نتونستم ازت عکس بگیرم. فقط چند تا عکس که با بچه ها تو خونه بودین رو دارم... مامانم امروز چه خبره! عروس کوچولو... پسر عمه عرشیا... نی نی ها... ...
29 خرداد 1393

گل پسرم! پانزده ماهگیت مبارک

دوباره سلام پسرکم. خوبی مامانی؟ الان اون اتاق بعد از کلی توپ بازی با بابایی لالا کردی تا منم چند تا پست تو وبلاگت بنویسم. عزیزم خداروشکر به سلامتی 15 ماهت تموم شده و کنجکاویهات هر روز بیشتر و بیشتر میشه. کیان جون تو همین ماه بود که "ماما" و "ب ب" گفتن رو شروع کردی. بابایی گفتن رو خیلی زودتر شروع کرده بودی ولی هم به من و هم به بابات "ب ب"میگفتی ولی اواخر این ماه دیگه بابا رو هم "ماما" صدا میکنی و بابایی میگه:"کیان من باباییم نه مامانی!" یا مثلاً وقتی میدونی بابایی اومده و دم دره صداش میکنی "علی" البته دست و پا شکسته ولی کاملا معلومه که با با رو صدا میزنی. ال...
16 خرداد 1393

تله کابین نمک آبرود

کیان نازنینم. پسته خندون مامان. نقلی جونم. این روزا سرم یه خورده شلوغه و گاهی خونه نیستم و مادر جون از شما مراقبت میکنه. یکی از این روزا که تا غروب خونه نبودم با مادر جونو آقا جونو خاله چها نفری رفتین نمک آبرود. شنیدم وقتی رفتین اون بالا با آقا جون حسابی تو جنگل گشتیو خوش گذشت بهتون. عکس العملت هم وقتی که داخل کابین بودی و کابین های دیگه از کنارتون رد میشدن شنیدنی بود. هر کابینی که رد میشد میگفتی "نا" (یعنی اینا) و با انگشت نشون میدادی و ذوق میکردی. این عکس ها رو هم خاله جون زحمتشو کشید تا برات خاطره ای باشه... ...
16 خرداد 1393

عکس های رامسر

سلام کیان عزیز. دو هفته پیش با آقا جون اینا رفتیم رامسر. تا رسیدیم دیگه ظهر شده بود. اول رفتیم آبگرم و بعد آقا جون مرغ گرفت رفتیم تو جنگل جواهرده. آقا جون آتش درست کرد و عمو مجتبی به کمک بابایی برامون کباب زدن. داشت خوش میگذشت که ناگهان بارون شروع شد. خدا رو شکر دیگه نهارمون رو خورده بودیم و بارون که شروع شد ماهم وسایل رو جمع کردیم. شما هم با چرخ عصاییت تو جنگل بالا پایین میرفتی و خوشحال بودی. ورودی شهر رامسر فروشگاه البسکو بزرگی داشت. برگشتنی از اونجا برات چند تا لباس تابستونی خوشگل گرفتم. از رامسر زود برگشتیم چون بیشتر هدفمون آبگرم بود. ان شاالله دفعه بعد که بزرگتر شدی با بابایی دوتایی میرین تو استخر آبگرم... دوست داشتم تو کازینو از...
16 خرداد 1393

سفر به قم و کاشان

سلام فندوقی مامان. یه دونه. نازدونه. گل دونه... عزیزم ببخشید که دیر کردم. این دفعه عکس های قم و کاشان رو میبینی. بیستم اردیبهشت به اتفاق مادرجونو آقاجون و خاله رفتیم قم پیش دایی مجید و زن دایی. بابا علی متاسفانه این دفعه هم نتونست با ما بیاد و قول داد دفعه بعد همه با هم باشیم. قشنگم ماشاالله خوش سفری، البته بگم بدون کمک خاله و مادرجون من جرات مسافرت نداشتم. حتی آقا جون هم خیلی دوست داره تو رو نگه داره تا من برم استخر و کلی با هم بازی میکنین و بیرون بیرونا میچرخین. بعد از اینکه نهار خوردیم به سمت تهران حرکت کردیم. خیلی دوست داشتم ببرمت باغ لاله گچسر ولی متاسفانه وقتی رسیدیم گچسر گفتن که تموم شد و من ناراحت شدم. وقتی هم خونه دایی جون رسیدیم...
31 ارديبهشت 1393