کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

نیم گزارشی از 16 ماهگی

1393/4/13 14:01
نویسنده : مامان هانی
649 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل پسرم. این روزا خیلی بهت خوش میگذره چون بیرون بیشتر میریم. نمیدونم الان که داری این مطلبو میخونی چند سالته! اما کاش از خوندنشون لذت ببری.نمیدونی چقد از داشتنت خوشحالیم.نمیتونی حالمو درک کنی که چقد لحظات با تو بودن شیرینه،چقد وجودت انرژی میده مگر روزی که خودت پدر بشی!!!!!!!

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

عشقم باز هم کلمات جدید یاد گرفتی.کارایی میکنی که از تعجب انگشت به دهن می مونیم. عاشق سنگ بازی و پرتاپ سنگ هستی. توپ هم که جای خودش برات عزیزه. امروز فرصت ندارم همه پست 16 ماهگیتو کامل کنم. به همین خاطر تو یه طرحی ابتکاری اسمشو گذاشتم نیم گزارش. یکی از بازیهایی که دوست داری قائم موشک بازیه.دای. دالی یا حتی انگلیسیش رو هم که میگم (Peek-A-Boo) دستای نازتو رو صورتت میاری و از لا به لاش منو نگاه میکنی. بعضی وقت ها هم که الکی گریه میکنی همین کارو میکنی و از لای انگشتات منو نگاه میکنی ببینی عکس العملم چیه. ای جوجه ی ناقلای ما...

 

این دالی بازی لای پرده...

یه مدل دیگه موقع غذا خوردن...

یا میری پشت میز نهارخوری و با ما دالی میکنی و دوست داری دنبالت بیایم و پیدات کنیم و خودت یکهویی میای از اون پشت بیرون و دالی میکنی...

گشتی تو بازار با مادرجون به شیوه ای کاملا نوین...

راحتی شما...

ماشینت یا توپت وقتی میره زیر بوفه میای اینجوری دراز میکشی تا ببینیش و با انگشت به من نشون میدی و مرتب میگی اینا.نا.نا... یعنی برام بیارینش بیرون...

دخملی یا پسملی...

چقدر قیافت تغییر کرده بود نخودی. بعدا خوشت اومده بود و از دستم فرار کردی مرتب شال روی سرتو نگاه میکردی و از اینکه شال به سر راه میری خوشت اومده بود و برات تازگی داشت و یه جورایی ادای مامان رو در میاوردی...

یه مدل دیگه دالی بازی..

این عکسو از صفحه مانیتور گرفتم. اینجا اسم وبلاگت جزو وبلاگ های تازه بروز رسانی شده هست. شاید برات جالب باشه...

آماده برای بیرون رفتن. میدونی گلم وقتی پله هار و بالا پایین میکنیم با همدیگه از یک تا ده میشماریم...

ماشین بازی واقعانی...

شیطونی تو بانک. خوشت اومده بود مرتب پدال آبو میزدی و ذوق میکردی و تمام کف زمینو خیس کرده بودی. همه لباسهات خیس خالی شده بود. بنده خدا کارمند بانک وقتی دید آروم نمیشی اومد مخزن آب رو هم برداشت ولی انگار تو لوله هاش هنوز آب مونده بود...

 

 

 

 

پسندها (22)

نظرات (1)

مامان افسانه بابا پژمان
13 تیر 93 21:56
سلام ممنون که به وبلاگ پسرم سر زدید