کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

شیطنت های 17 ماهگی

1393/5/12 10:31
نویسنده : مامان هانی
800 بازدید
اشتراک گذاری

Hi. بازم من اومدم تا از شیطونیهات بگم. بگم که چقدر ووروجکی، از دیوار راست بالا میری. عزیزم عاشق توپ و ماشینی. وقتی تو شهر با ماشین میریم، از جلوی فروشگاه های صنایع دستی که میگذریم، وقتی توپ های آویزون جلوی فروشگاه رو میبینی با انگشتت اونا رو به ما نشون میدی. عزیزم با ما حرف میزنی ولی باید اذعان کنم که اکثر اونها رو هنوز متوجه نمیشم. چند وقت پیش خونه مادرجون که بودیم، داشتیم از انجیر روی میز میخوردیم که یکهو اومدی با انگشتت انجیر ها رو به ما نشون دادی و گفتی "انجیر" البته به این واضحی نه ولی کاملا انجیر رو ما شنیدیم. مثلاً وقتی بهت میگم بگو تخم مرغ، به لبم نگاه میکنی و تو فکر میری و زیر لب میگی مثلا تخم مرغ. منظورم اینه که تلاش خودتو میکنی. حالا از شیطنت میگم. مثلا بازی با لباسشویی یکی از اوناست. خداروشکر قفل کودک داره وگرنه تا الان خراب شده بود. جدیداً هم در ماشین لباسشویی رو باز میکنی و محکم میبندی و همزمان با صدای بلند میگی "دودَ". بقیه شیطونیها تو ادامه مطلب...

اول از همه صعود تو از پله های خونه. هم چهار دست و پا و هم با کمک نرده...

رفتن به پشت مبل برای پیدا کردن اسباب بازیهایی که اون پشت پرت میکنی...

بازی با جارو. اونم دسته بلندش...

بازرسی روزانه از کابینت آشپزخونه تا ببینی همه چیز سر جاشون هستن!...

اینجا شیطنت نمیکنی. فقط میخواستم زخم بین ابروهات که به خاطر شیطونیت هست رو نشون بدم...

ریخت و پاش کردن کتابخونه. همه کتاب های دم دستتو بدون استثنا میندازی پایین...

فرستادن اسباب بازیهات به خصوص ماشین های قدرتی و توپ های کوچیکت زیر بوفه و بعد مثل من با دسته چرخ عصاییت تلاش میکنی در بیاریشون ولی چون هنوز نمیتونی میای منو صدا میکنی تا بیرون بیارمش...

عشق رانندگی...

الان میتونی دنده رو هم جابجا کنی و خیلی باید حواسمون بهت باشه تا اذیت نشی. عزیزم اگه دو ساعت هم پشت فرمان باشی خسته نمیشی. سوییچ رو هم میتونی بچرخونی. ادای بابایی رو در میاری، اول به دنده دست میزنی بعد فرمانو میچرخونی. ولی یاد گرفتی که وقتی بزرگترت میاد پشت فرمان بشینه بیای رو صندلی شاگرد بشینی. ولی در کل خیلی تو ماشین شیطنت میکنی و کافیه چشم بچرخونم که دنده رو عوض کردی. سی دی تو دستگاه رو انقدر با دکمش ور رفتی مرتب دکمه رو میزنی سی دی میاد بیرون دوباره میفرستی تو دوباره روز از نو روزی از نو. یا دکمه قفل کودک و چراغ خطر چون دم دستته باهاشون بازی میکنی. در داشبورد رو هم باز میکنی و بعد با پا میبندیمتفکر...

اینجا رفته بودیم دریا و تا بابایی از ماشین پیاده شد سریع جایگزین شدی...

عکست هم به عنوان راننده کوچولو رو جلد مجله چاپ کردم...

(کار با نرم افزاره)

پا تو کفش بزرگترها که میکنی...حالا لباسشون رو هم میپوشی...

شبیه EQ son شدی.عاقل و دوست داشتنی و البته بامزه...

اون زیر چه خبره؟؟؟

چقدر عینک آفتابی بهت میاد...

عینک دخترعموی مامانی (مهشید) رو برداشته بودی...

اینجا مامان مشغول برچسب زدن رو مکعب های هوش بودم که با عینک اومدی...

ا

این کیه؟؟؟

منم مامانی...

من دیدم مامانی بابایی از این نخ ها به دندوناشون میکشن...

این سری که کلاردشت رفته بودیم چادر مادرجونو برداشتی و به مادرجون دادی، یعنی منو سوار چادر کن. گاهی هم خودت اسباب بازیهاتو رو چادر مییذاری و دور اتاق سر میکشی...

زیر چادر...دالی بازی...دالی موشه...

غاز ها رو دنبال میکنی. هرجا میرفتن پشتشون تو بودی. میترسیدم بهت حمله کنن البته خاله معصومه کنارت بود. کلی هم ذوق میکردی و با انگشت بهمون نشون میدادی...

با قلموی مامان داری مثلا ادای منو در میاری و دیوار اپن آشپزخونه رو رنگ میکنی...

 پتینه روی سفال که خودم انجام دادم...

اینها هم کارهای خاله معصومه هنرمند هست که هم سفالگریشو خودش درست کرده بود و بعد از کوره حالا داشت روشون رنگ آمیزی میکرد.من شخصاً از کاراش خیلی خوشم میاد. خصوصاً پری دریایی و اون فیگور متفکر (دو تای اولی)...

دو تا از تل های مامان رو که شکوندی! این یکی رو هم که داری بخوری...

اینجا خونه عمه مامان (عمه نصیبه) رفته بودیم و شما با محمد که دو سالی با هم اختلاف سنی دارین بازی میکردی. محمد جون همون اول سبد اسباب بازیهاشو جلوت خالی کرد و خیلی خوشحال شده بودی و اونا رو میاوردی به من نشون میدادی. بعد محمد مثلا لباس زورویی پوشید واون با شمشیر و شما طبق معمول با ماشین بازی میکردی...

اینجا هم دست از سر دمپایی بر نمیداری...

با این عروسک های پولیشی اونقدر خوب رابطه برقرار کرده بودی. با اینکه بزرگ بودن به زور تو بغلت جاشون میدادی و میاوردی به من میدادی...

باز هم پله نوردی...

برای مامان بای بای هم میکنی. یعنی خودت تنهایی میری!...

 

پسندها (4)

نظرات (0)