کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

فسقلی از 17 ماهگی پرید بیرون

1393/5/13 12:21
نویسنده : مامان هانی
1,222 بازدید
اشتراک گذاری

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

سلام. کیان عزیزم 17 ماهگی شما مصادف شد با ماه مبارک رمضان و از این بهتر نمیشد. ماه پر برکتی بود. دو بار رفتیم کلاردشت. یکبار با بابا یکبار بی بابا! اونقدر از هفده ماهگیت عکس دارم که به زور از بینشون واسه وبلاگت گلچین کردم و باز هم بیشتر از صد تا شد. بهتره بریم سراغ عکس ها. لطفا کلیک رنجه خندونکبفرمایید...

یه روز گرم تابستانی که سه نفری رفتیم کنار دریا. اونجا بابایی بهت سنگ میداد و شما تو آب دریا پرت میکردی و خوشحال بودی. یه کوچه خاکی فرعی اونجا بود و شما از اول کوچه تا بیست متری میدویدی و دوباره برمیگشتی و دوباره تکرار میکردی...

خوشمزه!!!

عاشق انبه ای. اون روز مادر جون انبه آورد که بخوریم. یه تیکه هم داد دست شما. با اینکه لیز میخورد تو دستت ولی محکم میخوردیش. من کلی خوشحال شدم از اینکه خودت تمایل به خوردنش داشتی و نصف سهم خودم رو هم بهت دادم..

بابایی داشت هندونه باز میکرد که رفتی روبروش نشستی تا ببینی چکار میکنه و بابایی بهت هندونه داد، البته گاهی سربه سرت هم میذاشت. هندونه هم دوست داریا...

اینجا آقاجون رفته بود بالای درخت تا برات انجیر بچینه و شما از اون پایین مرتب صداش میزدی...

تاب تاب سواری... این تاب خوشگلو عزیز و بابابزرگ برات خریدن، البته وقتی خیلی کوچولو بودی. تو خونه ما جایی برای نصبش نبود. برای همین موقتاً واسه تابستون بردمش کلاردشت خونه مادر جون اینا. آقاجون عاشق بچه هاست. و حتی زمانی که شما هم به دنیا نیومده بودی همیشه تو خونه واسه بچه ها تاب چوبی میذاشت تا بازی کنن. ولی اون تاب چوبی برای سن شما امن نیست. برای همین بعداً عکشو خواهی دید...

تو این ماه یه کوچولو سرما خوردی که اون هم به خاطر باد کولر بود. و چون داروهاتو کامل و به موقع خوردی داری بهتر میشی. فقط فقط ببین چه بلایی سر قطره رینوسالتین آوردی. تا اومدم بالا سرت دیدم تمام قطره رو روی فرش و روی پاهات ریختی. منم دیدم خوشت میاد تمیز شستمش. حالا قوطیش یکی از اسباب بازیهات شده ...

بازی با الفبای آوا. این وسیله شبیه لپ تاپه. و الفبای فارسی و انگلیسی رو آموزش میده. الان میدونی با کدوم دکمه ها روشن و خاموش میشه. دکمه عدد ده رو هم میدونی کدومه و پشت سر هم فشار میدی و دستگاه با صدای بچه میگه "ده" و تو غش غش میخندی...

میگم اگه چیزی میل دارین براتون بیارم...

از دست مامان فرار میکنی...

وقتی مودبی و به حرف مامان گوش میدی...

قوربونت برم من ن ن ن ...

اشتباه نکن! من ازت پرسیدم کیان زبونت کو؟ یادم نیست چرا بالا رو نگاه میکردی...

قشنگم...وقتی موهاتو کوتاه کردیم رفتی رو دسته مبل نشستی و امپراطوریتو شروع کردی...

رفتی بابایی رو از خواب بیدار کردی و کنارش دراز کشیدی...

حالا عکس های کلاردشت. بازی تو حیاط. از سربالایی جلوی دروازه میدویدی پایین دوباره میرفتی بالا...

به ما اشاره میدی به سمت درخت انگور. انگور دوست داری. ماشاالله انگورها درشت بودن و وقتی سیر شدی با پا شوتشون میزدی!...

درخت سیب تو ایوون که دوستش دارم. کلاً خاطرخواه زیاد داره...

کیان و موتور...

توپ بازی تو ایوون...اونم با کفش. توپو از بالای نرده ها برای مادرجون مینداختی و باهم توپ بازی میکردین...

اینجا آقاجون با دهن روزه برات آتیش روشن کرد تا کباب درست کنه. خدا همه پدرها رو حفظ کنه پدر من رو هم حفظش کنه و دستش درد نکنه...

کیان قهرمان...

کلاً دوست داری پا تو کفش بزرگترا کنی...

 

کیان جون این عکسهای مراسم ترشی هست. شاید بزرگ که شدی دیگه از این چیزها نبینی. برای همین این عکس ها رو گذاشتم تا ببینی. ما که بچه بودیم از این ترشی ها خاطره ها داریمچشمک. میرفتیم سر ظرف ترشی قاشقمونو پر میکردیم و روش نمک میپاشیدیم. باحالترین جاش اینجا بود که میرفتیم یه گوشه یواشکی میخوردیمگیج. منو بروبچ فامیل. حالا امسال تابستون آقاجون اینا آلو خراسانی ها رو از رو درخت چیدن و آوردن با کمک خاله رعنا (عزیز ثنا) ترشیشو گرفتن. خاله معصومه و عمو مجتبی هم لواشک درست کردن که یه سینی همونجا تو حیاط تموم شد بس که ناخونک خوردزبان...

چشم انداز روستا از ایوون خونه آقاجون اینا در تابستان 1393...

پیاده روی...

عزیزم این کوچولو اسمش "علی" هست. علی اوایل تیر ماه 93 متولد شد. علی کوچولو پسر پسر عموی مامانی میشه. چند وقت پیش مامانو باباش یه جشن کوچولوی خودمونی براش گرفته بودن و ما رو هم دعوت کرده بودن.

تو جشن انقدر بچه بود که گاهی گمت میکردم و شما بازی بچه ها رو تماشا میکردی و گاهی یه چیزایی بلند بلند میگفتی و با دیدن بچه ها میخنندیدی. این آقا کوچولو امیر حسن هست که فوق العاده دوستت داره و همیشه سراغتو از مادرجون میگیره...

بقیه عکس ها... از راست: علی. هانیه. ریحانه. پریا و لپ گلی مامان کیان جون...

 

دوست جونا،‌ممنون از نگاه های قشنگتون...

 

پسندها (4)

نظرات (2)

مامان بردیا شیطون
21 مرداد 93 13:39
چه عکسای قشنگی -چه گل پسری ماشالا......
فروغ كريميان
21 مرداد 93 18:42
خیلی نازه خذا حفظش کنه