توپ
امروز با هم طبق معمول رفتیم پیاده روی. وقتی سر خیابون اصلی رسیدیم خواستم که برم برات از سوپرمارکت توپ بخرم، خودت جلو جلو همونجوری انگشتت روهم به سمت توپ نشون کرده بودی و میگفتی اییینا...بعد توپ رو بهم نشون میدادی...
جناب مغازه دار هم اومدن یکی از اون توپ خوشگلا رو بهت بدن. گفتم قرمزشو بده چون زمانیکه ما بچه بودیم قرمزش خیلی بیشتر بود و با این توپ ها کلی خاطره داریم...وسطی...هفت سنگ...
تو یه دستت بیسگوییت بود که حتی لب هم بهش نزده بودی و از خونه تا مغازه فقط دستت بود و این باعث شده بود تا از رو زمین سنگ برنداری. وقتی خواستی توپو از مغازه دار بگیری مونده بودی بیسگوییتو چکار کنی!
بیسگوییتو دادی به من...
جالب بود. تا خونه توپو محکم تو بغلت گرفته بودی و هرچی میگفتم شوت کن اصلا توپو زمین نمیذاشتی و تمام مسیر خونه رو خیلی مودب و بدون شیطونی راه اومدی. یه اخلاقی هم داری اصلا تو خیابون دستمو نمیگیری و این منو نگران میکنه که خدای نکرده برات اتفاقی نیفته...