کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

19 ماهگی گل پسری مبارک باد

1393/7/12 11:21
نویسنده : مامان هانی
933 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کیان جونم. امروز با کلی عکس اومدم. عکس های بامزه و دوست  داشتنی. عکس هایی که هر کدومش برامون یادآور خاطره ایست. عزیزم این روزها که دارن به سرعت برق و باد میگذرن روزهای شیرینی برای منو باباجونه. دل هردوتامون واسه تک تک این روزها تنگ میشه. واسه ذوق کردن هات، کلمات دستو پا شکسته ای که فقط ما دوتا مفهومشو میفهمیم، لوس کردن هات و کلی هنرهای کودکانه ات. مهربونم تو این ماه به پیشنهاد مادرجون برای اولین بار بردیمت شهر بازی و با هم سوار سفینه شدیم. اول فکر کردم شاید بترسی و اون بالا گریه کنی ولی خدا رو شکر فقط گاهی میترسیدی ولی من از اول تا آخرش باهات حرف میزدم تا به ترس فکر نکنی و آروم بودی. عزیزم الان 16 تا دندون فسقلی داری، چهار تا دیگه رو هم ان شاالله تا دو سالگیت در میاری. از حرف زدن هات بگم : اگه چیزی جایی افتاده باشه میگی "دً"...به آشغال میگی "اًتگا"....به انار میگی "اًنا"...به انگور میگی" اًنور"...به سیب زمینی میگی"نًم نً"...در کرم یا چیزی رو اگه بخوای باز کنی میدی مامان و میگی "با" یا گاهی هم میگی "دبا"!... به سویا میگی"اویا"سویا و کشمش و پفیلا خیلی دوست داری. به موبایل میگی"با" و اگه موبایلم در دسترست باشه میگیری میاری به من میدی.خونه مادرجون یا عزیز که میریم موبایل تک تکشونو میشناسی و از رو میز برمیداری میبری بهشون تحویل میدی. اگه احیاناً یکبار یادمون بره و چاقو تو بشقاب دم دستت باشه چون میدونی بووً هست میاری میدی به مامان. چاقو که میگم یا کارت چاقو رو بهت نشون میدم انگشتتو به نشانه خطرناک بودن تکون میدی یعنی بووه...راستی نمیدونم قبلاً گفتم یا نه دقیقاً 6 شهریور 1393 که روز دختر و تولد حضرت معصومه بود کلمه "مامان" رو کامل گفتی و من کلی ذوق کردم. وقتی غذاتو تا آخر میخوری و بشقاب خالی میشه.من میگم غذا ت تموم شد. تو هم دستاتو بالا پایین به هم میزنی و میگی "اووً" یعنی تموم شد و میدونی قاشق آخر  یعنی چی. میگم کیان قاشق آخر هم بخور خودت داوطلبانه سرت رو میاری جلو و دهنتو باز میکنی و قاشق آخر رو هم نوش جان میکنی. ماشین 206 رو خوب میشناسی و تو خیابون 206 سفید ببینی نشونش میدی.کارت های با ما رو هم همچنان باهات کار میکنم. اندام ها، وسایل نقلیه، اشیا، و بخشی از خوراکی ها، میوه و حیوانات روهم یاد گرفتی. کارتهای اندام ها رو بطور کامل جمع کرده بودم و بعد دو ماه دوباره آوردم ببینم املای نوشتاریشونو به یاد داری یا نه و در کمال تعجب دیدم بدون اینکه دوباره تصویر و نوشتار رو بهت نشون بدم نوشتارشون رو بلدی. البته جایی خونده بودم که نباید بچه ها رو تست کنیم ولی کنجکاو بودم ببینم یادت هست یا نه. عزیزم این چند سال اول سالهای طلاییه و من تلاشم بر اینه که تا جایی که بتونم در قالب بازی آموزش های اولیه رو باهات کار کنم. اگه خدا بخواد میخوام کارت آموزش پرچم کشورها و آموزش ریاضی رو هم برات درست کنم. خب کلی حرف زدم حالا بریم عکس ها رو ببینیم...

شهر بازی نوشهر رفتیم. خیلی برات جالب بود ولی جالبتر اینکه سوار هیچکدوم نشدی و فقط دستشون میزدی و نگاه میکردی. فقط با توپ بازی میکردی. دوبار برات بلیط گرفتم ولی ظاهراً فقط جهت آشنایی بود!

نقاشیهات...

دومین باری که فالوده بستنی خوردی. خونه عزیز بودیم و عزیز بهت داد. خیلی خوشت اومده بود...

این دو تا کوچولو دوقلو های دوست مامان، خاله قدسیه هستن که تهران زندگی میکنن و اون روز اومده بودن شمال. شما اخراش دیگه خوابیدی...

محی الدین جون شیطون...

محمد یاسین کوچولو که خیلی خوش خنده بود...

دسته گل هایی که به آب دادی...

دالی....

آب هویج دوست داری سرشار از ویتامین آ و بتاکاروتنه...

توپها رو ردیف میکاری و بعد میری عقب و بعد میدویی یکی یکی به نوبت شوتشون میکنی. اینو بابایی بهت یاد داد وگاهی که بابا از سرکار میاد باهم بازی میکنین و موقع شوت زدن منو صدا میکنی که نگات کنمبغل...

چادر مامانو بر میداری سرت میذاری و نماز میخونی...

لباس بزرگترها رو میپوشی...

بقیه بازیهای کودکانت...

تموم شد!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)