داستان تولد
امروز 11 اسفند 1391 هست. من به خاطر وضعیتم هفته آخرو اومدم پیش مادر جون. ساعت شش صبح بابایی قراره بیاد دنبال منو مادر جون تا بریم بابل. امروز من امتحان استخدامی استانداری دارم. با این وضع بیکاری دوست نداشتم این فرصت رو از دست بدم.صبح بعد از اینکه صبحانه خوردیم راه افتادیم. بابایی دست اندازها و چاله چوله ها رو چند تا در میون با احتیاط رد میکرد. مسیر هم چون آشنا نبود طبیعتا بعضی دست انداز ها رو نمیدیدیم. خلاصه مادر جون کمرمو با یه چادر شب محکم بسته بود ولی با این وجود بالش بارداری هم دورم بود, باز هم رو چاله چوله ها قشنگ جابه جا شدن تو رو حس میکردم. ساعت ٩ صبح امتحان شروع میشد. ما سر ساعت رسیدیم. گشنم شده بود. دوباره دو لقمه صبحانه خوردمو رفتم...
نویسنده :
مامان هانی
1:36