کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

نه ماهگیت مبارک

1392/9/26 11:40
نویسنده : مامان هانی
236 بازدید
اشتراک گذاری

کنجدی مامان قشنگترین اتفاق تو نه ماهگی در اومدن اولین دندونت بود. اولین دندونت مربوط به دندون پیش کناری فک بالا سمت چپ بود که ما دقیقا آخرین روز نه ماهگیت اونو دیدیم. قبلتر از این دندونای پیش میانی فک پایین رو دیده بودیم و اصلاً از دندون بالاییت خبری نداشتیم و فکر کردیم اولین دندونت مربوط به فک پایینه. اجازه نمیدی از دندونای کوچولوت عکس بگیرم. خیلی خوشگلن. یه مسواک نو برات گرفتم و با اون بازی میکنی و لثه هات که میخارن کمکت میکنه. مسواک انگشتی سیسمونیت رو هم خوب میجوی. گاهی انگار لثه هات خونریزی دارن و دهنت سرخ و ملتهب به نظر میاد. خیلی وزن کم کردی ؛ همزمان با دندون در آوردن یه سرماخوردگی بدی هم خوردی. از طرفی ورجه وورجت هم زیاده؛ و الان که تو خوب شدی من مریض شدم. اتفاق قشنگ دیگه اینه که وقتی بابایی واسه دو روز رفته بود ماموریت تو چهار دستو پا رفتن رو یاد گرفتی و خیلی خیلی کم سینه خیز میری. وقتی بابایی دید چهار دستو پا میری خیلی خوشحال شد بغل. تا اخر آذر برات جشن دندونی میگیرم که دندونای بعدی هم راحت بالا بیان. دیگه کم کم باید از اون غذاهای خوشمزه بخوری...

آخرای ٩ ماهگی ماشین کوچولوتو کما بیش رو زمین راه میبردی و چرخاشو نگاه میکردی و بعد پرتش میکردی. به تبلیغات تلویزیونی توجه خاصی داری خصوصاً تبلیغات بسته آموزشی زبان فارسی و انگلیسی بالا بالا.

دیگه اینکه مبل رو میگیری بلند میشی و از این سر مبل میری اون سر مبل. گاهی هم تلاش میکنی بری رو مبل و مرتب پاهاتو میاری بالا که بری بالا ولی نمیرسه و گریه میکنی که منو بذارین بالا. آقای نجار اومد ورودی پله رو با همون نرده های پله در ورودی زد. اونجا میری و نرده ها رو میگیری و بلند میشی و از اینور به اونور میری و نمیدونم بلند بلند چیو صدا میکنی. البته وقتی ببینی بابایی داره میره سر کار دنبالش میری پشت در و با ادبیات خودت صداش میکنی... همش فکر میکنی بابا اون پایین پله هاست...

بازی با این گوی ها رو یادته...

دیگه باید قائمشون بدم تا نبینی. چون دستهات قویتر شده و اونا رو محکم تکون میدی و ممکنه گوی به سرت بخوره واذیت بشی...

1

2

3

میرفتی تو این سبد و میایستادی و میخواستی خم شی که از کف سبد اسباب بازیتو برداری چون نمیتونستی خودتو کنترل کنی منصرف میشدی و این حرکتو چند بار تکرار میکردی...

1

قربون اون موهای نوزادی فرفریت برم. دلم براشون یه ذره شدهافسوسافسوسافسوس

2

اینجا برای دومین بار پشتی رو گرفتی و ایستادی...

1

نمایی از آخرین سینه خیز رفتنهات...

3

و دوباره بازی با وسائل خانه...

123

تازه حموم زده بودی به مامان گفتی: مامان من میشینم یه عکس خوشگل واسه وبلاگم بگیر!!...

5

بلند شدنت با کمک مبل و ذوق کردنت...

567

وقتی این مکعب ها رو روی هم میچیدیم در یک چشم به هم زدن اونا رو با دستای کوچولوت خراب میکردی. اصلاً فکر میکردی درستش کردیم که زود خرابش کنی. وقتی هم خراب میکردی ما رو نگاه میکردی ببینی عکس العملمون چیه. ولی اگه بالای مکعب ها یه عروسک میذاشتیم دستتو تا نزدیک مکعب ها میبردی ولی وقتی عروسک رو میدیدی دستتو عقب می آوردی  و میخندیدی و خرابش نمیکردی...

8

 این دو تا عکس هم مربوط به ٩ ماهگیته عزیزم...

7

اااااه ه ه ...٩ ماهگیم هم گذشت...

8

سنیه خیز میری مثل جت فانتوم...

7

بازی با مسواک که قبلاً گفته بودم. البته این مسواک برای مامانه که تازه خریده بودم و تا باز کردم از دستم گرفتی و بعد شستمش و دوباره دادم دستت...

89

دالی دالی

8

اینم از مروارید خوشگلت در آخرین روزهای 9 ماهگی...

88

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)