کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

فسقلی پا تو 17 ماهگی گذاشت

1393/4/17 19:58
نویسنده : مامان هانی
860 بازدید
اشتراک گذاری

چی قشنگ تر از ...........؟؟؟؟؟؟؟

تو را دوست داشتن........

تو را بوسیدن............

کنار تو نفس کشیدن.......

کنار تو بیدار شدن..........

کنار تو خوابیدن...........

لمس دستان تو.........

نگاه چشمان تو............

چه آرامشی داره این زندگی..........

فقط در کنار تو

16 ماهه شدی پسر شیرینم

مبارک مبارک مبارک

سلام کیان نازنینم. بهار با همه زیباییهاش تموم شد تابستون گرم اومده تا با گرماش انرژی بیشتری بهمون بده تا قدر زندگی و عزیزانی که دوروبرمون هستن بهتر بدونیم و عاشقانه زیستن بهشون یاد بدیم و خودمونم عاشقانه زندگی کنیم. خوبی گلم؟ امروز 18 تیر 1393 و الان که دارم برات مینویسم خوابی ..........و بالاخره اومدم تا پست 16 ماهگیتو کامل کنم. حقیقتش یه مدتیه تو فکرم. دکترا که قبول شدم ولی به خاطر خودم و فندوقی خودم منصرف شدم که برم چون راهش دور بود (اردبیل) میدونم که خیلی اذیت میشدیم. خدارو چه دیدی شاید فرصت بهتری برام پیش بیاد! از طرفی هم تکلیف استخدامیمون به خاطر کمبود بودجه دولت اصلا مشخص نیست. خلاصه ما دهه شصتی ها پودر شدیم. هرچی تغییر و تحول بود به ما رسید....بدبختی های بعد از جنگ....بیکاری...سیل جمعیت جوونا....گرونی...حالا هم که ازدیاد نسل!!! امیدوارم موقع شما وضع مملکت بهتر از این بشه و شما این سختیها رو تجربه نکنید. بگذریم عزیزم حالا میرم سر اصل مطلب که شما جیگر طلا باشی. کوچولوی 16 ماهه ما. انقدر شیرین شدی که نمیدونم کدومووو بگم!

عزیزم همون اولین روز 16 ماهگیت یکی دیگه از مرواریدات...یعنی هشتمین دندونت هم جوونه زد...اون یه دندونه آسیابه و خیلی مارو اذیت کرد ولی هنوزهم کامل در نیومده. اولین بار که یه نقطه سفیدشو دیدم شک کردم که دندون باشه، واسه همین با انگشت لمسش کردم. انقدر تازه بود که شروع به خونریزی کرد و زود هم قطع شد. بعدا نقشه دندوناتو به ترتیب جوونه زدنشون تو یه پست جدا میذارم. یه خبری هم بهت بدم که دارم برات یه دفترچه شعر تنظیم میکنم که اگه بتونم فایلشو تو وبلاگت میذارم تا بقیه مادرهای خوش ذوق  هم از اون استفاده کنن. تو این ماه متوجه وسایل داخل کمدت شدی. منظورم اینه که دستمو میگیری و منو به داخل اتاقت میکشی و کمدتو نشونم میدی و میگی اینا..نا..نا و بعد میای جلوم تا بغلت کنم. منم بغل میگیرمت و جلوی کمد نگهت میدارم. گلم معمولا چیزی بر نمیداری فقط با کلی ذوق تک تکشونو نگاه میکنی  و لبخند به لب میگی اینا..نا..اینا.. و با دستای نازت لمسشون میکنی و اگه دو ساعت هم اونجا نگهت دارم همین کارو میکنی و برات لذتبخشه و گاهی هم اسباب بازیهاتو از تو کمد برمیداری و دوباره سرجاش میذاری. معمولا فقط دوست داری یکی دربست تو رو جلوی کمدت نگه داره تا تماشا کنی شایدم گاهی چیزی برداری بیاری تو حال و باهاش مشغول بازی بشی. ولی الان چون کمر و زانوم درد میگیره گاهی ناچارم که در اتاقو قفل کنم. دکتر که رفتم به خاطر شیردهی بهم دارویی نداد و چون خیلی درد داشتم رفتم پیش یه دکتر دیگه که چند تا داروی گرون بهم داد و چند تا ورزش بهم یاد داد. فعلا چند روزه استفاده میکنم. آرتروز درمان که نداره، ولی خدا کنه حداقل دردم کم بشه. بگذریم...کیان جونم خیلی از حرفامونو متوجه میشی. بهت میگم درو ببند میبندی. یا میگم بخواب میری رو بالش میخوابی. بشین میشینی. یا میگم کنترلو بیار میاری. میگم نونت کو دنبال نون میگردی. ضمنا مثل مامانی نون و گوشت کبابی رو خیلی دوست داری، همینطور کشمش (دایی مجید هم عاشق کشمش و زرشکه) و پفیلا رو. اسباب بازیهاتو میشناسی...هواپیما...ماشین...کامیون...توپ...کنترل...تلویزیون...موبایل....موبایل که زنگ میخوره مارو صدا میزنی که بریم جواب بدیم یا تلفن زنگ میخوره به سمتش میدویی ولی معمولا با کسی پشت تلفن حرف نمیزنی، فقط گاهی گوش میدی. تازه وقتی بهت میگم کیان مامانو بوس کن میای لبتو رو گونم میچسبونی و یه نفس عمیق میکشی که از صد تا بوسه برام شیرینترهمحبتبغلمحبت

وقتی برات فیلم عمو پورنگ یا Brainy Baby میذارم اگه اون قسمتش دلخواهت نباشه کنترل رو میاری تو آشپزخونه بهم میدی  که عوضش کنم. وقتی میخوای توپو شوت کنی چند قدم میری  عقب و بعد مثل یه فوتبالیست حرفه ای شوت میکنی. البته بگم انقدر این کار برات شیرینه که به انگور و کشمش  و آلو هم که واسه خوردن بهت میدم رحم نمیکنی و اونو رو زمین میکاری و میری چند قدم عقب و بعد شوت...زمانیکه میریم بیرون و میگم کیان درخت کو؟ نشونم میدی. چند وقت پیش رفته بودیم کلاردشت و تو راه یه گله بزرگ گوسفند و بز دیدیم. آقا جون ماشینو نگه داشت و یک ربعی داشتی اونا رو تماشا میکردی و الان گوسفند رو میشناسی. چون یکبار با بابایی داشتیم میومدیم خونه، کنار جاده گوسفند میفروختن...سریع تا دیدی با انگشتت نشونم دادی (اینا..نا..اینا)، سگ و گربه رو هم میشناسی. اعضای بدنت مثل دست.پا.مو.چشم.جدیدا بینی.انگشت.ناخن.شکم.زبان.دندان رو میشناسی و وقتی ازت میپرسیم نشونمون میدی که عکساشو بعدا میبینی...حرف "گ" و "ق" رو میگی. مثلا اگه اشتبا نکنم تخم مرغو میگی "پتخ" ، یا آب رو که خیلی وقته میگی وقتی هم که تشنه باشی دستمو میکشی تو آشپزخونه و لیوانها رو با انگشت اشاره میکنی با همون آهنگ همیشگی "اینا..نا..اینا" . وقتی سی دی "با" ما رو نگاه میکنی تلاش میکنی بعد از اون اسم کلمه هارو تکرار کنی و بعضی ها رو هم دستو پا شکسته میگی یا اگه اندام ها باشه نشونشون میدی. بازی دالی یا همون Peekaboo رو خیلی دوست داری که عکساشو دیدین. به محض اینکه فرصتش پیش بیاد موبایل من یا بابایی رو بر میداری و رو گوشت میذاری و حرف میزنی و جالب اینه که تا راه نری حرف نمیزنی و بلند میشی راه میری و حرف میزنی. کلمه "مامان" رو که خیلی کم میگی مثلا وقتی که از خواب بلند میشی میخوای صدام کنی. در غیر این صورت بابا، ب بی، بابی،ب ب صدامون میکنی. از پرتاب کردن اشیا هم لذت میبری و من چیزی بهت نمیگم مگر اینکه آسیب رسون باشه، چون اقتضای سنته. اون چهارچرخ رو دیگه داری فراموش میکنی. میخوام بهت غذا بدم رو مبل یا رو صندلی غذات مینشونمت و عمو پورنگ یا خاله شادونه نگاه میکنی تا دهنت باز شه و من غذا بریزم توش. خدا مثل این بچه گنجشکا!!!

وقتی میخوایم بریم بیرون یه دستت تو دستم و دست دیگت به نرده هاست تا پله ها رو با شمارش 1234... بریم پایین و زود میری کفشتو از تو جاکفشی بر میداری تا پات کنیم. گاهی زحمت کفش منم میکشی. میدونی که جوراب واسه بیرون رفتنه. مادرجون که میاد خونمون جوراب یا مانتوشو برمیداری بهش میدی که یعنی بریم بیرون! عاشق سی دی Brainy Baby هستی خصوصا بخش تقویت نیمکره راست و قائم موشک بازیش. ودر پایان ...

پسرم

نگذار گوشهایت گواه چیزی باشد

که چشمانت ندیده

نگذار زبانت چیزی را بگوید

که قلبت باور نکرده

فقط صادقانه زندگی کن......

اول عکس های هنری مامان...

اولین بار که این دمپایی رو که مادر جون برات آورده بود پوشیدی کلی خوشحال بودی ...

1 2 3 شوت...

امکان نداره پشتی ببینی و اونو پهن زمین نکنی(خونه آقا جون اینا). وقتی از خونشون برمیگردیم خاله و مادرجون باید وقت بذارن کلی از خرابکاری های تو رو درست کنن...

صحبت با موبایل(فیگور پاهاتو نگاه کن امپراطور!)...

موقع نماز خوندن آقاجون میری مهرو تسبیح رو برمیداری و همون جا میشینی و سرتو رو مهر میذاری و  با زبون شیرین خودت میگی الله اکبر...

و زمانی برای آموزش (کارت های مجموعه باما)...

و بازی با برج هوش...

و آخرش که میزنی بهم میریزی...

مطالعه زیر نور خورشید...

این اسباب بازی سیسمونیت بود که خودم هوس کردم بازش کنم. تو هم خیلی خوشت اومده بود ولی همون اول سوهانشو شکوندی و دادی بهم که درستش کنم. این شد که زود جمعش کردم. بیخود روش ننوشته بود برای بچه های 3 سال و بالاتر!!!...

گلم عادت داری همیشه تو بغل خودم بخوابی ولی اون روز که داشتی عمو پورنگ نگاه میکردی و موقع خوابت هم بود رو مبل خوابوندمت تا دراز کشیده تماشا کنی. و بعد ده بیست دقیقه متوجه شدم که خوابیدی. خیلی برام جالب بود. ببین چقدر آروم خوابیدی. قوربونت برم شکمت معلومه سرما نخوری!!!...

از اینکه تو خونه رو چادر،تشک یا پتو سوارت کنیم و سر بکشیمت خیلی خوشت میاد. یعنی کیف میکنی ها. اون روزهایی که پیش مادرجون هستی کار هر روز بنده های خداست...

عکس های کلاردشت. جلوی خونه آقاجون...

کفشت افتاد پایین و به من نشونش میدادی تا دوباره پات کنم...

باز و بسته کردن در...

سنگ بازی...

بغل آقا جون وقتی از گردش برگشتین...

کلاه آقاجونو سرت گذاشته بودی...

شیطونی تو خونه عمو الیاس که روی سیستم های مالتی مدیا خیلی حساسه، البته اونقدر شیطونی نداشتی. درحد کم و زیاد کردن صدا. یا بازی با کاست های قدیمی...

و اما کیان! کیان! دستت کو؟

پاهات کو؟

بینی کو؟

موهات کو؟

زبونت کو؟

خب، دوستان به امید دیداری دوباره...

 

پسندها (10)

نظرات (0)