دسته گل 8 ماهگیتو به آب دادی
یک روز که من باید میرفتم بیرون کار داشتم، فندقی رو پیش مادر جون گذاشتم. بعد از ظهر که برگشتم میخواستیم جایی بریم. گلدون های پر گل پدر جون رو اپن آشپزخونه بود و من به خاله جون گفتم از منو کیان یه عکس بگیر. همون جا که ایستاده بودم بغلم بودی و به پشت برگشته بودی و داشتی با گل ها بازی میکردی، خاله جون که عکس گرفت، از اونجا که عجله داشتم و بی خبر از شیطنت شما بودم سریع برگشتم که برم سمت در خروجی، دیدم یه چیزی بوم پشت سرم صدا خورد. وقتی برگشتم دیدم که بله آقا دسته گل به آب داده. بابا بزرگ که اومد خندش گرفت و دیگه چیزی نگفت. خاله جون جارو برقی آورد و همه رو جمع کرد. بابا بزرگ و مادر جون هم همه گل ها رو از رو فرش جمع کردند و تو گلدون ریختند و بابا بزرگ گلدون رو مثل اولش در آورد و همه زدیم بیرون...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی