کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

اولین سفر کیان به تهران و قم و شرکت در اجتماع عظیم شیرخوارگان عضرت علی اصغر (ع)

1392/9/4 13:11
نویسنده : مامان هانی
346 بازدید
اشتراک گذاری

11

سلام. چیزی که دارم مینویسم مربوط به اولین سفر کیان جونه. 16 آبان مامان یه امتحانی داشتم که باید میرفتم تهران. از اونجایی که بابایی کلاس داشت و نمی تونست ما رو برسونه. مادرجون و بابابزرگ به ما افتخار دادن. امتحان من پنجشنبه بود ولی ما چهارشنبه راه افتادیم و شب تهران رسیدیم. جاده چالوس که خیلی دوستش دارم تو این فصل پاییز فوق العاده زیبا شده بود ولی نتونستم زیاد عکس بگیرم چون میترسیدم بریم بیرون و شما سرما بخوری.چند تا عکس تو ادامه مطلب گذاشتم. خلاصه شب به دعوت دختر دائئم (زهرا خانم) و همسرش آقا جواد رفتیم خونشون دارآباد. تو این تهران آدرس پیدا کردن هم کار حضرت فیل بود. بگذریم فردا صبح منو دختر دایی رفتیم محل برگزاری امتحان (دانشگاه ایران) و دختر داییم تمام ساعتی که من سر جلسه امتحان بودم بیرون منتظرم بود و کلی برام دعای نادعلی خوند که ازش خیلی ممنونم. بعد از اون دوتایی رفتیم بازار تجریش و چرخی زدیم و برای بابایی یه کتانی ورزشی شیک واسه فوتسال گرفتم، برای کیان هم یه بلوز و یک کلاه ناز ملوانی ولی چون شماره 2 برداشتم فکر کنم سال دیگه سایز بشه. بعد رفتیم خونه. مادر جون گفت که کیان این مدت که نبودی پسر خوبی بود و کلی با هم خوش گذرونده بودین. بعد یه نهار خوشمزه خوردیم و به سمت قم راهی شدیم. خیلی وقت بود که قم نرفته بودم. اونجا چند تا فامیل داریم و از همه مهمتر دایی و زندایی جون کیانه که منتظرمون بودن. شب رسیدیم قم و دایی و زندایی از دیدن ما خیلی خوشحال شدن. دو شب اونجا بودیم و خوش گذشت. خونه عمه فاطمه هم رفتیم و تو با هانیه جون کلی بازی کردی ولی فقط یه عکس تونستم ازتون بگیرم. جالب تر از همه این بود که یکی از این روزها مصادف بود با اجتماع عظیم شیرخواران شهادت حضرت علی اصغر(ع) که تو صحن حرم حضرت معصومه برگزار شد و ما هم رفتیم. آخرین روز هم برای خرید سوغاتی دو ساعتی رفتیم بازار که این دو ساعت کیان خوابید و بابا بزرگ تو ماشین موند پیش کیان تا خوب بخوابه. ببخشید که سرتون رو درد آوردم. حالا نوبت عکس هاست...

اینجا تو مسر کندوانه که نگه داشته بودیم، بعد از تونل. این عکس ها منو یاد دوران دانشجویی میندازه که میتونم بکم بهترین روزهای زندگیم هستن و یاد اون روزا، یاد استاد ها، یاد همکلاسی ها، خوابگاه، بچه ها... به من روحیه میده. روزهایی که این مسیرو با اتوبوس طی میکردم تا بیام خونهقلب

اینجا تنها جاییکه آش رشته میچسبه...

1

تونل یه طرفه برای اتوبوس...

2

درخت هایی که صاف رفتن بالا...

3

کوه های عظیم پوشیده از برف، جاده دیزین ...

4

4

6

7

عکس های هنری مامان از پشت شیشه از جاده چالوس...

7

8

عکس های راننده کوچولو تو کندوان. عاشق دنده و برف پاک کن و فرمانی...

11

22

33

44

55

7

80

خونه دایی جون که برات تازگی داشت و همه جا خصوصاً آشپزخونه رو با کنجاوی میگشتی...

7788998

کیان و هانیه جون که برای کیان شعر میخوند و داستان تعریف میکرد...

5

اینهم وقتی که کنار بابابزرگ آروم لا لا کرده بودی تا از بازار برگردیم...

6

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)