کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

عزیزم 10 ماهگیت مبارک

1392/11/3 16:16
نویسنده : مامان هانی
345 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسرم. ماشاالله الان 10 ماهه شدی و کلی با مزه تر شدی. الان راحت مبلو میگیری و تند تند راه میری، یاد گرفتی که چجوری از حالت ایستاده بشینی. بهت میگیم برق کو؟ سرتو بالا به سمت لامپ میگیری و با انگشت اشاره لامپو نشونمون میدی. یاد گرفتی هود آشپزخونه رو خاموش کنی. ساعت تیک تاکو نشونمون میدی. وقتی از اتاقت میخوایم بریم بیرون و بغلم هستی بهت میگم برقو خاموش کن. کلیدو فشار میدی و خاموش میکنی. گاهی هم بعد از این شیرین کاری ها واسه خودت دست میزنی و تشویق میکنی. بعدش هم خم میشی تا دستگیره در رو بگیری و در اتاق رو میبندی. با مادر جون خیلی قشنگ میشینی توپ بازی میکنی و بعد از هر پرتاپ مادر جون بهت یاد داده که خودتو تشویق کنی. راستی تاب رو خیلی دوست داری. این دفعه که عزیز اینا رفته بودن ساری لطف کردن برات یه تاب هدیه آوردن که اگه توش بشینی کلی خوش میگذرونی. دیگه اینکه عزیزم اب.ب.ب .م م میکنی ولی هنوز حرف درستی رو به زبون نمیاری. خلاصه داری بزرگ میشی و برای ما خیلی تند و غیر قابل باوره. امیدوارم هر جور که میگذره بگذره، فقط همه سلامت باشیم...

1

4

ببین داشتی چه بلایی سر کتابت میاوردی...

2

اینم دسته گل بعدیت...

2

توجهت به ماشین لباسشویی، طوری که صداشو از تو اتاق میشنوی تند تند چهار دستو پا میری سمت آشپزخونه، حتی همین صدا رو که تو خونه مادر جون هم میشنوی میری به سمت ماشین لباسشویی...

 3

به محض اینکه تلفن زنگ میخوره منو نگاه میکنی بعد تلفنو از دور نگاه میکنی و در حالیکه میخندی به سمت تلفن میری. وقتی گوشی رو بر میدارم دوست داری بیای و گوشی رو بگیری یا اینکه با سیمش بازی کنی. یک بار دیگه کلافم کرده بودی گوشی رو از دستگاه جدا کردم و دادم دستست. خیلی خوشحال شده بودی...

6

وقتی بابایی بعد از ظهر ها میره سر کار، پشت سرش میری و از پشت نرده بَ بَ یا اَ بَ میکنی و منتظر جواب میمونی بعد یکی دو دقیقه میبینی خبری نیست بر میگردی...

8

وقتی با دقت  آموزش های با ما رو تماشا میکنی...

9

یا آخر هفته برنامه عمو پورنگو تماشا میکنی...

9

واسه چند ثانیه سرپا ایستادی...

1

اینجا برای اولین بار کیان و مامانی دوتایی با پای پیاده رفتیم فروشگاه اسباب بازی نزدیک خونه، خیلی خوش گذشت. تا برگردیم یک ساعت شد...

4

23567

 تو تختت که نمیخوابی، یعنی کم کاری از منه که عادتت ندادم. ولی وقتی میذارمت توش بازی میکنی و نرده ها رو میگیری و ذوق میکنی و خودتو تکون میدی، چون تختت گهواره هم هست وقتی خودتو تکون میدی و بالا و پایین میپری تاب تاب میخوری و کلی ذوق میکنی...

8

سیب وموز رو هم که خیلی دوست داری...

5

دارم کم کم به شیشه هم عادتت میدم. گهگاهی ازش استفاده کنیم بد نیست...

7

اولین باری که تو ماشین چهار چرخت که مادر جون برای جشن دندونیت بهت هدیه داد نشستی و برات خیلی تازگی داشت...

1

وقتی میری سراغ سبد اسباب بازیهات...

22

 از نظر کیان و مامانی هیچی نشد نداره...

6

این هویجه نه ساز دهنی...

4

عکس هنری از مامانی...

7

بازم تماشای TV...

5

اینجا کلاردشت خونه مادر پدر مامانیه. دست از سر این دمو دستگاه ها بر نمیداری...

8

 مادر جون و زنعموی مامان برای نذری اربعین یک عالمه نون محلی تو تنور پخت کردن، برای کیان هم یه کلوچه خوشمزه درست کردن...

97

یک سینی حلوا که من نذر کرده بودم و حلوای دومی که خالم نذر کرده بود و منو دختر خالم
با قالب اینجوری تزیینش کردیم...

56

 غذا هم که هویج پلو بود و تو جا غذایی ریختن و به هر کی اومده بود دادن...

5

ان شاالله خدا همه مریض ها رو شفا بده و نذر همه قبول باشه...

5

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)