اولین زمستان امپراطوری کیان
سلام. کیان عزیزم دقیقا آخرین روز 9 ماهگیت رفتیم کلاردشت به مناسبت اربعین امام حسین (ع)، خیلی بهت خوش گذشت. با همه دوست شده بودی. البته با بعضی ها که باهات بازی میکردن خیلی خیلی رفیق شده بودی مثل دایی رحیم مامان. ماشاالله خودش 8 تا نوه داره و فوق العاده بچه دوسته. با بعضی ها هم جور نبودی. نمیدونم چه جوریه!!!
خلاصه شانس ما دو روز اول هوا خوب بود ولی بعد اون، صبح که بیدار شدیم دیدیم به به چه برف قشنگی داره میباره. و این اولین برفی بود که دیدی. زنعمو و خاله مامان و مادرجون هم به مناسبت این ایام نذری داشتند. خدا رو شکر که سرما نخوردی. حرف زیاده ولی بهتره بریم سراغ عکس ها...
آخرین روز دلم نیومد ازت تو این برف عکس نگیرم. به کمک مادر جون و شوهر خالم که کلی برات ادا در میاورد تا دوربینو نگاه کنی چند تا عکس گرفتم. اخراش تعجب کرده بودی و کمی هم از برف ترسیده بودی...
امپراطوری از پشت شیشه پنجره...
این هم تصویری از گنجشک های پر تلاش که اومده بودن رو درخت تو حیاط ...
منظره روبروی خونه خاله مامان، یادش بخیر بچه که بودیم روزی چند بار با برو بچ میرفتیم رو این تپه و پفک و... میخوردیم (توجه کردی، فقط پفکش یادم مونده، از این پفک نمکی مینو که جلدش قرمز و زرده) ...