کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

وقتی لوازم برقی ها برات جالب میشن

یکبار که خونه مادر جون بودیم و خاله جون داشت خونه رو جارو میزد. همش دنبال جارو برقی سینه خیز میرفتی و دستش میزدی و خاله رو نگاه میکردی ببینی داره چکار میکنه و گاهی هم نگاه های متعجبانه داشتی. ماشین لباس شویی هم برات خیلی جالبه، درشو مرتب باز وبسته میکنی، خصوصاً وقتی لباس ها توش میچرخن و صداش که تند و آروم میشه کنجکاوت میکنه... ...
28 آبان 1392

شیطنت 3

دیگه سوراخ سنبه های خونه رو یکی یکی داری کشف میکنی. مثلاً الان دیگه یاد گرفتی میری کنار در تراس و با اسباب بازی به شیشه میکوبی. بعد از همون جا میپیچی و از یه باریکه را بین مبل و دیوار میری به سمت میز عسلی ها و پایه اونها رو مرتب به اینور و اونور هل میدی و جابجاشون میکنی...  و این بازی هر روز تکرار میشه تا اینکه دیروز به ذهنم رسید و جای یه مبل تک نفره رو عوض کردم و این مبل رو به دیوار چسبوندم تا دیگه اونجا نری آخه ممکن بود سرت به دیوار بخوره و بد جوری اذیت بشی...   ...
28 آبان 1392

شیطنت 2

یه وقت هایی هر چی دنبالت میگردم نمیبینمت. چند وقت پیش توپت قل خورده بود رفته بود پشت مبل. یه جایی بین شوفاژ و مبل. دنبالش سینه خیز رفتی. اما دیگه نتونستی برگردی و شروع به گریه کردی که من پیدات کردم. ادامه در ادامه مطلب... ...
23 آبان 1392

شیطنت 1

عزیزم کم کم شیطونی هات داره گل میکنه. میای تو آشپزخونه و کشوی آخر رو باز و بسته میکنی. یکبار این کار رو با کشوی تختت کردی و دستت لای کشو موند و گریه کردی ولی زود هم ساکت شدی... ...
23 آبان 1392

خاطرات 8 ماهگی

جوجو میدونی با چه ذوقی این شلوار جین کوشولو رو منو مادر جون برات گرفتیم. فکر کنم از سه چهار ماهگی هر از چند گاهی تنت میکردم تا ببینم کی سایزت میشه. خدارو شکر از هفت ماهگی دیگه اندازت شد. خیلی دوستش دارم، البته تو رو بیشتر از اون، خیلی خیلی بیشششششششششششتر... اینجا با بابا جون تازه از حموم اومده بودین بیرون. اونقدر به بابایی خوش میگذره وقتی میرین با هم حموم. به تو هم خیلی خوش میگذره، خصوصا وقتی میخوای باریکه آبو بگیری تو دستات ولی نمیشه که نمیشه... این اسباب بازی سوغاتی مشهد که عزیز برات  آورده بود. خیلی برات سرگرم کننده هست چون هم نور داره هم موزیکاله... هنوز  یه دونه مروارید هم در نیاوردی. کی سر و کلشون پیدا ...
23 آبان 1392

شکار لحظه ها

به هر قیمتی شده بود کنترل کولر رو که گوشه مبل بود رو میخواستی بگیری... مچتو گرفتم... آینه بازی... اگه دیر میرسیدم یا از پله میرفتی بالا یا پائین. هر دو خطرناک... عاشق بازی با این صندلی های پلاستیکی هستی... وقتی اسباب بازیهات تکراری میشن و تو رو خسته میکنن، مامان از جهازش برات مایه میذاره فدات شم خیلی شبیه دایی مجید شدی ی ی ی ی یا... ...
30 مهر 1392

لیوان مامانی رو شکستی

این صحنه غم انگیز مربوط میشه به یه یادگاری، یه دوستی که طول دوران دانشجویی باهام بود. لیوانم... این لیوان یا به قول دوستام گالن مال دوران دانشجوییم بود که جناب آقای کیان با کمال خونسردی از روی میز پرتش کرد پائین و در یک لحظه لیوان مظلوم من جان به جان آفرین تسلیم گفت و چهل تکه شد. این آخرین تصویریه که از اون دارم. کیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان ...
30 مهر 1392