کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

سفر به قم و کاشان

1393/2/31 12:42
نویسنده : مامان هانی
1,192 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فندوقی مامان. یه دونه. نازدونه. گل دونه...

عزیزم ببخشید که دیر کردم. این دفعه عکس های قم و کاشان رو میبینی. بیستم اردیبهشت به اتفاق مادرجونو آقاجون و خاله رفتیم قم پیش دایی مجید و زن دایی. بابا علی متاسفانه این دفعه هم نتونست با ما بیاد و قول داد دفعه بعد همه با هم باشیم. قشنگم ماشاالله خوش سفری، البته بگم بدون کمک خاله و مادرجون من جرات مسافرت نداشتم. حتی آقا جون هم خیلی دوست داره تو رو نگه داره تا من برم استخر و کلی با هم بازی میکنین و بیرون بیرونا میچرخین. بعد از اینکه نهار خوردیم به سمت تهران حرکت کردیم. خیلی دوست داشتم ببرمت باغ لاله گچسر ولی متاسفانه وقتی رسیدیم گچسر گفتن که تموم شد و من ناراحت شدم. وقتی هم خونه دایی جون رسیدیم اولش جذب بچه هایی که تو پارک تو حیاطشون بازی میکردن شدی و من بغلت کردم و رفتیم دوتایی تاب تاب خوردیم و مادرجون ازمون عکس گرفت. وقتی دایی در رو به رومون باز کرد انگار که خونه برات از قبل آشنا بود و من تعجب کردم که سریع دویدی داخل خونه و شروع به بازی کردی چون معمولا هرجا میریم اولش یه خورده ساکتی تا محیطو شناسایی کنی ولی این دفعه خبری نبود.خلاصه فردای اون روز که 13 رجب روز مرد بود رفتیم حرم حضرت معصومه(س) و تو که همیشه بغل آقاجون بودی دوتایی رفتین قسمت آقایان و آقا جون تو رو برد کنار ضریح و زیارت کردین و ضریحو دست زدی و این توفیقی برای کیان 14 ماهه ما بود و بعد اومدیم خونه و ناهار دستپخت زن دایی رو که خیلی خوشمزه بود خوردیم و بعد شما رفتین لالا... وقتی خواب بودی ما کیکی رو که به مناسبت روز مرد گرفته بودیم رو آوردیم وسط و بعد از کلی عکس گرفتن با یه دمنوش گیاهی تا تهش خوردیم که جات خالی بود. غروب همون روز رفتیم خونه عمه فاطمه (عمه مامان) که اتفاقا دختر عموم مریم با آقاش و دوتا دختراش هم از زنجان اومده بودن خونه عمه و با هانیه شدین چهار نفر و میرفتین تو اتاق هانیه جون و با اسباب بازی هاش بازی میکردین. اون شب که سه شنبه بود میخواستیم بریم جمکران ولی متاسفانه به خاطر باد شدید و گرد وخاک منو شما نتونستیم بریم و خونه عمه موندیم. عمه هم شام ساندویچ سالاد الویه تو نون باگت درست کرد تا بچه ها راحت تر بخورن و خیلی هم چسبید. خیلی طولانی شد. بقیه تو ادامه مطلب...

صبح روز اول که رفتیم حرم ولی چون شما با آقاجون بودی عکسی ازت ندارم...

تو حیاط شهرک که با مامانی کلی تاب بازی کردیم...

بعد ناهار دستپخت زن دایی جونو خوردیم و بعد شما رفتین لالا...

ما هم بعد از ظهر کیکی رو که به مناسبت روز پدر گرفته بودیم میل کردیم و دسته جمعی عکس گرفتیم. کیان مهربونم جات خالی بود...

دم غروبی به پیشنهاد دایی مجید رفتیم به امامزاده چهل اختران که مقبره چهل امامزاده که همشون شجره داشتن اونجا بود و با آقا جون همه جا گشتی و هر جا که دوست داشتی میرفتی مینشستی...

عکس هایی که دایی جون ازت گرفت...

ناقلا چه فیگوری گرفته تو بغل آقاجونش...

سقف امامزاده. آجر چینیش خیلی منظم و زیبا بود و این سبک ٱجرچینی مربوط به دوره صفویه میشه...

بعد از اونجا رفتیم خونه عمه فاطمه و بعدش قرار شد بریم جمکران ولی چون هوا خراب بود وباد و گرد و خاک داشت منو شما خونه عمه موندیم و اتفاقا چون مریم دخترعموی مامان هم  از زنجان اومده بودن خونه عمه با دخترای گلش نازنین و ریحانه و دختر عمه فاطمه هانیه جون حسابی بازی کردی و هانیه همه ماشین هاشو برات آورد تا بازی کنین و شام هم عمه ساندویچ سالاد الویه تو نون باگت درست کرده بود که بجه ها راحت تر بخورن و خیلی خوشمزه بود و همون شب مادر جون اینها از جمکران که برگشتن دوباره همه رفتیم خونه دایی مجید. اینم عکس های اون شب...

برای اولین بار داشتی کشمش میخوردی. عمه فاطمه بهت تعارف کرد و خیلی هم دوست داشتی...

یه صحنه جالب حمل بار با گاری که تو شهر قم دیدم و برام جالب بود. احتمالا بارش یا شکر بود یا آرد...

روز دوم  5 نفری (کیانو مامانش.مادرجون و آقا جون.خاله جون) به سمت کاشان حرکت کردیم و اول رفتیم مشهد اردهال زیارت روستایی که در ۴۲ کیلومتری غرب کاشان و دلیجان هست. این روستا بین افراد محلی به مشهد قالی هم مشهوره. که امامزاده سلطان علی فرزند امام محمد باقر (ع) اونجاست و چگونگی شهادتشون خیلی شبیه امام حسینه و قدمت این امامزاده به قرن ششم هجری برمیگرده و تو حیاط امامزاده آرامگاه شاعر اهل کاشان سهراب سپهری قرار داره. زیارت این امامزاده ثواب زیادی داره.  در تذکره حضرت و برخی کتابهای مذهبی روایتی آمده که امام جعفر صادق (علیه السلام) می فرمایند: ثواب زیارت برادرم سلطانعلی(علیه السلام) در اردهال مثل زیارت جدم حسین (علیه السلام) است در کربلا و هر که را قدرت طواف اجداد عالی مقام من نباشد بگو برود و برادرم را طواف کند که ثواب طواف او مثل ثواب طواف ایشان است.

آرامگاه سهراب...

اینهم عکسی که خاله جون از در امامزاده گرفت. همش دنبال همین چیزاست...


بعد از اونجا رفتیم گلاب فروشی رحیمی که تو حیاط خونش به صورت سنتی گلاب میگیرن. یه چیزی که یاد گرفتم این بود که گلاب سنتی از گلاب های صنعتی تلختر هست و گلاب تازه کلا تلخه و هر چی بیشتر بمونه بوی بیشتری پیدا میکنه...


نون تازه که مادرشون داشت میپخت...

کاشان و به خصوص قمصر و نیاسر پر از باغ های زیبای گل محمدی هست که وقتی واردش میشی ناخودآگاه صلوات میفرستی. بعد از خرید عرقیجات رفتیم کنار یکی از این باغ ها زیر سایه درخت نهار خوردیم و بعد عکس گرفتیم و از اونجا برای جشنواره گلابگیری و آبشار نیاسر به سمت نیاسر حرکت کردیم...

یه آقای داش مشتی هم پایین آبشار حلقه گل میفروخت و تیپش سوِژه ای بود...

پایین آبشار مردم نشسته بودن و نهار میخورن. ماهم نشستیم چایی خوردیم.کیان هم پفیلا...

جشنواره...

بعد از نیاسر رفتیم سمت کاشان تا بریم باغ فین. جلوی باغ فین یه آقایی از این عروسک های بادکنکی میفروخت و تو خیلی ذوق کرده بودی به مادر جون اصرار داشتی که برین اون سمت و دستش رو به اون سمت میکشیدی و مادر جون برات یه توپ خرید. به قول خاله جون منو این همه خوشبختی محاله...

باد میزد و کلاه رو سرت بستم تا سرما نخوری گلم...

یه گاری هم جلوی ورودی باغ بود که برات جالب بود...

اینجا چند تا خانم داشتن نازت میدادن. ولی خوشت نیومد و جیغ کشیدی و بنده های خدا رو تو جمع رسوا کردی...

دیگه نزدیک غروب بود وتا قم یک ساعت راه بود. یه چیزی کاشان که بودیم چند بار دکتری که تو رو به دنیا آورد یعنی خانم دکتر عطابخشی جلو چشمام میومد چون اهل کاشانه و به قول خودشون کاشون...

فردا صبح رفتیم سوغاتی خریدیم و به سمت تهران حرکت کردیم روز آخر آقا مجتبی همسر خاله جون هم با ما بود و شش نفری اومدیم تهران و کرج واسه نماز توقف داشتیم و نهار کباب سفارش دادیم تا تو راه بخوریم...

کنار مسجد یه گربه ناز بود و اونجا برای اولین بار یاد گرفتی پیشی کدوم حیوونه و خیلی ذوق میکردی وقتی صدای گربه رو در میاوردیم...

متاسفانه تو جاده کندوان هرچی جلوتر میرفتیم هوا خرابتر میشد تا اینکه کنار رودخونه واسه صرف نهار توقف کردیم و دو لقمه نخورده بارون شروع شد و باقی غذا رو تو تو ماشین خوردیم و به سمت چالوس حرکت کردیم ...

بعد از ظهر رسیدیم خونه و بابایی هم که منتظرمون بود اومد خونه آقا جون اینا و شب با بابایی و عمو مجتبی رفتین تو حیاط  و رو منقل کباب بوقلمون رو آماده کردین. و این استارتی بود تا بابایی کباب زدن بیرون از خونه رو یاد بگیره چشمک

قوربونت برم عاشق نون و گوشتی و وقتی من در هواپز رو برمیدارم فکر میکنی میخوام بهت گوشت بدم...

این هم سفری بهاری ما...

میبینمت...

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (0)