کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

پسر بیست من 20 ماهگیت مبارک

1393/8/10 16:18
نویسنده : مامان هانی
1,040 بازدید
اشتراک گذاری

کیان مهربان این روزها ......همان فرزندی است که همیشه آرزویم داشتنش بوده......شیرین و دوست داشتنی ،گاهی وصف نشدنی.....صبحها با زمزمه های کودکانه اش بیدار میشوم .......و شنیدن این کلمه آرزوی هر روزم است "ماما ماما"......و من مست شنیدن این همه محبتهای کودکانه اش .....مراسم چلاندن و بوسیدن و خنداندش را اجرا میکنم.....توده سلولی کوچکی که 40 هفته طول کشید تا موجودی شود بس دوست داشتنی و شیرین ،اکنون بیست ماهه ایست که قلب و جانم از اوست...اندیشمندی که هر روز از داشتنش افتخاری نصیبم است.....

                               

سلام گل پسری. خوبی قشنگم؟ فکر کنم دو ماهی میشه پست نذاشتم. امروز اومدم که جبران کنم. روزها خیلی سریع میگذرن و من وقتی عکس های قبلیت رو میبینم گذر زمانو حس میکنم. امروز گلچینی از عکس های 20 ماهگیتو آوردم...

گلم رفته بودیم گلفروشی...

خط خطیهای کودکانه...

کفشت دیگه برات تنگ شده بود. این کفش بهار 93 هست. بعدش یه تابستونی مادر جون برات خرید. حالا دیگه کم کم باید یه پاییزی برات بگیریم. این کفشو از جاکفشی برداشتی و تلاش برای پوشیدن. ولی اندازت نبود...چون بزرگ شده بودی...

بازی با جارو برقی... وقتی روشنش میکنم با پیچ قدرتش بازی میکنی و کم و زیادش میکنی. یا جدیدا که با دم جارو برقی بازی میکنی...

یه نی نی تو سبد اسباب بازیها گیر افتاده...

اینجا مامانو صدا میکنی تا موتور اسباب بازیتو از رو میز بدم...

عاشق تاب بازی ...اونم فقط از دست خاله معصومه...اگه من بخوام تابت بدم سر وصدا راه میندازی و با انگشتات خاله رو نشون میدی و صداش میکنی...

اینجا ادای مامانو در میاری  و  نماز میخونی...به الله اکبر هم میگی اً بً بً. قربونت برم چادر من رو هم سرت میذاری...

ببین خونه زندگیمو به چه روزی در آوردی...البته خودم برات درست کردم. خوشت میومد...

اینجا اصرار داشتی دستکشو پات کنم...دلخور

ببین چه بلایی سر ماشینهات میاری...

تو فروشگاه لایکو برای اولین بار سوار این قطارها شدی ...اول که حرکت نمیکرد خیلی ذوق داشتی و با فرمانش بازی میکردی. ولی به محض اینکه شروع به حرکت کرد ترسیدی و متعجبانه از ما میخواستی بغلت کنیم. بعد بابایی باهات صحبت کرد و آروم شدی...

عزیزم این شکلات مربوط به تولد یکسالگیته که تو یخچال برات نگه داشتم و برای اولین بار شکلات دسته دار تولدتو خوردی و خیلی هم دوست داشتی. همینجور آب از لب و لوچت میچکید...

اینجا خودت رو سر خودت کلاه گذاشتی...

باز هم گردش...

دو تا گنجشک اومده بودن پشت شیشه پنجره آشپزخونمون نشسته بودن و  زمانیکه دیدیشون کلی خوشحالی میکردی و مرتب اینا ایناااا میگفتی و اونا رو به من نشون میدادی...

در پایان دو تا عکس زیبا از کلاردشت که تو راه گرفتم رو برات میذارم...خیللللللی زیباست...

پسندها (5)

نظرات (0)