کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

اولین سفر کیان به تهران و قم و شرکت در اجتماع عظیم شیرخوارگان عضرت علی اصغر (ع)

سلام. چیزی که دارم مینویسم مربوط به اولین سفر کیان جونه. 16 آبان مامان یه امتحانی داشتم که باید میرفتم تهران. از اونجایی که بابایی کلاس داشت و نمی تونست ما رو برسونه. مادرجون و بابابزرگ به ما افتخار دادن. امتحان من پنجشنبه بود ولی ما چهارشنبه راه افتادیم و شب تهران رسیدیم. جاده چالوس که خیلی دوستش دارم تو این فصل پاییز فوق العاده زیبا شده بود ولی نتونستم زیاد عکس بگیرم چون میترسیدم بریم بیرون و شما سرما بخوری.چند تا عکس تو ادامه مطلب گذاشتم. خلاصه شب به دعوت دختر دائئم (زهرا خانم) و همسرش آقا جواد رفتیم خونشون دارآباد. تو این تهران آدرس پیدا کردن هم کار حضرت فیل بود. بگذریم فردا صبح منو دختر دایی رفتیم محل برگزاری امتحان (دانشگاه ایران) ...
4 آذر 1392

به 9 ماهگی خوش آمدی عزیزم

از اون روز که وارد 9 ماهگی شدی خوب میشینی دیگه نیازی به گذاشتن بالش دورت نیست. دس دستی میکنی و مارو خوشحال میکنی. دقیقاً یک هفته که از شروع 9 ماهگیت گذشته بود لبه مبل رو گرفتی و خودتو بلند کردی وایستادی، ولی چون نمیدونستی چجوری باید دوباره بشینی گریه افتادی و من اومدم پیشت و دیدم که بلللله گل پسری داره کم کم ایستادن رو یاد میگیره. عزیزم از وقتی که وارد 9 ماهگی شدی بد جوری سرما خوردی و سرفه هم میکنی. الان دارو میخوری ولی هنوز خوبه خوب نشدی. هنوز سینه خیز میری، فکر کنم دیگه چهار دست و پا هم نری و یکهویی راه بری. لثه های جلویی فک پایینت متورم شده و سفت. فکر کنم مرواریدات تو این ماه کم کم جوونه بزنن. چون بعضی شبها خیلی بی قراری و یکبار تب هم...
2 آذر 1392

اولین مروارید

خبر بدین به قندون         کیان در آورد دندون عزیزم امروز جمعه، اولین روز از ماه آذر 1392 بعد از اینکه یک زرده تخم مرغ خوردی، وقتی آوردمت تو آشپزخونه تا صورتت رو تمیز کنم، انگشتم به یه چیز سفت خورد و اولین دندونتو دیدم. نمیدونی چقدر خوشحال شدم. خیلی وقت بود که منتظرش بودیم . مثل اینکه دندون پیشین مربوط به فک چپت از همه شیطون تر بود، خیلی هم سفید به نظر میرسه. عزیزم مبارکت باشه، ان شاالله وقتی که دندونت بیشتر نمایان شد برات آش دندونی درست میکنیم و بین دوست و آشنا پخش میکنیم، دیگه از این به بعد باید مسواک کنی، البته الان که خودت نمیتونی، ما با مسواک انگشتی که برای سیسمونیت گرفته بودیم برات مسواک ...
2 آذر 1392

اندر وصف این ایام

عزیزم چند روزه که مدام بی قراری. نصفه شب از خواب بیدار میشی و گریه میکنی. خوابت خیلی کم شده. شیطونیهات زیاد شده. دوست داری سر پا بیاستی و خدای نکرده میترسم یکهو بی هوا بیفتی و اذیت شی. امیدوارم دندونات راحت بیرون بیاد. این شعر هم در وصف این روزای ما... انار دونه دونه بچه ای دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه سه چهار روزه که بچم گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان بچم یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثه طلای سفیده ...
2 آذر 1392

کیان 8 ماهه شد

این آخرین عکس های 8 ماهگیته عزیزم... شیطنتت تمومی نداره. تا سر میچرخونم باید از زیر میز و صندلی و لای مبل و گوشه کنارها بیرون بیارمت...  وقتی هم میخندی و هم گریه میکنی... وقتی با ببر کله پا بازی میکردی  و تا دوربینو دیدی اینجوری تعجب کردی. عاشق این نگاهتم . این گاو موزیکال روهم که مادر جون برات گرفته دوست داری و مرتب کتکش میزنی تا صداش در بیاد. گاهی که فقط بینی گاو رو فشار میدی و اون پشت سر هم ماماماما میکنه یکهویی میترسی و گریه میکنی... اینجا هم که بابایی حمومت زد ومن لباس تنت کردم. کلاه های سیسمونیت تنگ شده بود برات. دیروزش رفتیم با بابایی برات یه کلاه گرفتم که خیلی بهت میاد و دوستش دارم. کلا...
1 آذر 1392

تولد زنبوری

اولین تولدی که کیان به اون دعوت شده بود تولد زنبوری آقا پوریای 6 ساله بود که عکس های کیانو در ادامه مطلب میتونید ببینید... کیان با دوستاش. از راست به چپ... کیان جون-علی آقا-آقای زنبور(پوریا)-حسین جون که خیلی کیانو دوست داره و داداش کوچولوش امیر حسن.. کیان جون و پریای عزیز... و دو تا زنبور برادر و خواهر ما (پریا و پوریا)... این هم از زنبور ملکه بزرگ که هنوز هم برای من همون علی کوچولوی دوست داشتنیه...  ان شا الله مامانی واسه یک سالگیت تولد رنگین کمونی میگیرم و واسه 2 سالگیت تولد با تم ماشین میخوام بگیرم. ...
28 آبان 1392

عکس های کیان

با وجود اینکه این روزها کمتر کسی عکس های دیجیتال رو چاپ میکنه، اما من دوست دارم بخشی از عکس ها رو چاپ کنم. عکس های کیانو تا 6 ماهگی چاپ کردم. چند تا از اونا رو هم به عزیز و مادرجون دادم و اونهایی روهم که خیلی دوست داشتم با مگنت رو در یخچال چسبوندم. دو تارو هم رو شاسی زدم. ...
28 آبان 1392

دسته گل 8 ماهگیتو به آب دادی

یک روز که من باید میرفتم بیرون کار داشتم، فندقی رو پیش مادر جون گذاشتم. بعد از ظهر که برگشتم میخواستیم جایی بریم. گلدون های پر گل پدر جون رو اپن آشپزخونه بود و من به خاله جون گفتم از منو کیان یه عکس بگیر. همون جا که ایستاده بودم بغلم بودی و به پشت برگشته بودی و داشتی با گل ها بازی میکردی، خاله جون که عکس گرفت، از اونجا که عجله داشتم و بی خبر از شیطنت شما بودم سریع برگشتم که برم سمت در خروجی، دیدم یه چیزی بوم پشت سرم صدا خورد. وقتی برگشتم دیدم که بله آقا دسته گل به آب داده. بابا بزرگ که اومد خندش گرفت و دیگه چیزی نگفت. خاله جون جارو برقی آورد و همه رو جمع کرد. بابا بزرگ و مادر جون هم همه گل ها رو از رو فرش جمع کردند و تو گلدون ریختند و بابا...
28 آبان 1392