کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

سال 1393 مبارک باد

  بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی، بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو، بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! شادی شکستن قلک پول، وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد، بوی اسکناس تانخورده‌ی لای کتاب، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!     سلام دوستان. سال نو رو به همتون تبریک میگم و  بهروزی و تندرستی رو براتون آرزومندم. کیان هم برای همه بازدید کننده های وبلاگش سالی پر از موفقیت و سلامت رو آرزو میکنه. سال 92 هم گذشت و کیان ما یکساله شد. با اینکه این سال برام سخت گذشت ...
21 فروردين 1393

دومین اسفند امپراطوری

عزیزم مثل یک چشم به هم زدن گذشت و شما یکساله شدی. عزیزم یکی از اتفاقات به یاد ماندنی 12 ماهگیت بارش برفی سنگین و بی سابقه تو شمال کشور بود. صبح که بیدار شدیم زمین و درخت ها سفید شده بودن و فرداش تو کوچه یک متری برف اومده بود طوری که بابایی حتی نتونست ماشینو بیاره تو کوچه. خلاصه مردم خیلی هیجان زده بودن چون ده سالی میشد که اینجا برف نباریده بود. این هم عکس شما با آدم برفی عروس که خاله تو حیاط شون درست کرده بود. البته ما تا سه چهار روز نمیتونستیم بریم بیرون چون ترددی تو سطح شهر نبود و روز آخر که برف ها تا حدودی آب شده بودن رفتیم خونه مادر جون اینها. تا اون وقت آدم برفی دیگه از قیافه افتاده بود... این هم کیان جون وقتی که برق رفته...
21 فروردين 1393

از این روزا

فندقی مامان این روزا نمیدونی چی میکشم. هفته قبل که جواب آزمایشو بابایی گرفت چربی خونم خیلی بالا (High Risk) بود. البته علایم خاصی ندارم ولی یخورده نگرانم کرده. الان آخرای ترم دانشگاه. مامان بعضی روزا واسه برگزاری امتحانا مجبورم هم صبح برم دانشگاه هم بعد از ظهر همراه بابایی که میره بانک منم میرسونه دانشگاه. میدونم تو هم خسته میشی ولی خودمونیم امروز پنج شنبه تا ساعت ٩:٣٠ خوابیدیم. حالا جنبو جوشت زیاد شده. خصوصا اینکه مامان با صبحانه دو تا لیوان چای شیرین هم خوردم. تا قبل از اینکه خدا تو رو تو دلم بذاره اصلا لب به چایی نمیزدم. فقط وقتی میرفتیم کلاردشت چایی میخوردم. خیلی بهم میچسبه. ولی الان هر از گاهی هوس چایی اونم شیرین میکنم. ناقلا فکر ک...
11 فروردين 1393

شیطنت های 11 ماهگی وروجک

سلام کیان جون. ببخشید که دیر اومدم. راستشو بخوای اول میخواستم اسم این تاپیکو مثل بقیه بذارم 11 ماهگیت مبارک. ولی وقتی پوشه عکس های 11 ماهگیتو باز کردم، دیدم 90 درصد عکس ها مربوط به شیطونیهات میشه واسه همین اسم تاپیکو تغییر دادم. عکس ها در ادامه مطلب... بازم مامانی دوربینو از تو کمد در آورد که... یعنی میخواد چکار کنه؟؟؟؟؟ آخ جون مامانی داره از من عکس میگیره، پس بخندم من نمیخواستم اینجوری شه. فقط میخواستم قبل از خواب دندونام تمیز شه، ولی هر چی میکشیدم تموم نمیشد. دیده بودم مامانو بابایی نخ دندون به دندوناشون میزنن ولی هیچ وقت اینجوری نمیشد. چراااا؟ بلایی که سر دستمال کاغذی آوردم. انتظار داشتم مامان...
27 اسفند 1392

سلام

سلااااااااااااااااااااااااام. من اومدم بگم که هستم.ولی سرم خیلی شلوغه. خوبین؟ خوشین؟ دماغتون چاقه ؟ ان شا الله به زودی زود تاپیک ١١ ماهگی و جشن تولد کیان رو براتون میذارم. فعلا بای ...
16 اسفند 1392

تولد 4 سالگی بن تن کوچولو

دیروز تولد عرشیا جون (پسر عمه کیان جون) بود. جشن ساعت 2/5 بعد از ظهر شروع میشد ولی ما هنوز خونه بودیم، چون آقا کیان لا لا کرده بود و دلمون نمیومد بیدارش کنیم، اگه بیدارش میکردیم بعداً تو جشن ناراحتی میکرد. خلاصه گذاشتیم خوب بخوابه. منم یه شیشه شیر آماده کردم براش تا رفتیم خونه عمه بهش شیر بدم. خلاصه به موقع رسیدیم و کیان هم نهایت همکاری رو کرد و خیلی خوش گذشت... نترسین!! اینجا همه با هم دارن یه جیغ و هورا میکشن... ...
5 بهمن 1392

تولد دو سالگی ثنا جون

سلام. هفته پیش تولد ثنا کوچولو بود. متاسفانه آقا کیان به دلیل شیطنت زیاد خواب ظهرش رو فراموش کرد. حالا اینجا خواب داره، واسه همین گریه میکنه... از راست به چپ: کیان(در حال گریه!!)-مهشید-تینا-ثنا-متین-امیرعلی-مهدی... سمت راستی: مهتا... گیفت ثنا به کیان جون و مامانو بابایی...   ...
5 بهمن 1392

عزیزم 10 ماهگیت مبارک

سلام گل پسرم. ماشاالله الان 10 ماهه شدی و کلی با مزه تر شدی. الان راحت مبلو میگیری و تند تند راه میری، یاد گرفتی که چجوری از حالت ایستاده بشینی. بهت میگیم برق کو؟ سرتو بالا به سمت لامپ میگیری و با انگشت اشاره لامپو نشونمون میدی. یاد گرفتی هود آشپزخونه رو خاموش کنی. ساعت تیک تاکو نشونمون میدی. وقتی از اتاقت میخوایم بریم بیرون و بغلم هستی بهت میگم برقو خاموش کن. کلیدو فشار میدی و خاموش میکنی. گاهی هم بعد از این شیرین کاری ها واسه خودت دست میزنی و تشویق میکنی. بعدش هم خم میشی تا دستگیره در رو بگیری و در اتاق رو میبندی. با مادر جون خیلی قشنگ میشینی توپ بازی میکنی و بعد از هر پرتاپ مادر جون بهت یاد داده که خودتو تشویق کنی. راستی تاب رو خیلی دوست ...
3 بهمن 1392

اولین زمستان امپراطوری کیان

سلام. کیان عزیزم دقیقا آخرین روز 9 ماهگیت رفتیم کلاردشت به مناسبت اربعین امام حسین (ع)، خیلی بهت خوش گذشت. با همه دوست شده بودی. البته با بعضی ها که باهات بازی میکردن خیلی خیلی رفیق شده بودی مثل دایی رحیم مامان. ماشاالله خودش 8 تا نوه داره و فوق العاده بچه دوسته. با بعضی ها هم جور نبودی. نمیدونم چه جوریه!!! خلاصه شانس ما دو روز اول هوا خوب بود ولی بعد اون، صبح که بیدار شدیم دیدیم به به چه برف قشنگی داره میباره. و این اولین برفی بود که دیدی. زنعمو و خاله مامان و مادرجون هم به مناسبت این ایام نذری داشتند. خدا رو شکر که سرما نخوردی. حرف زیاده ولی بهتره بریم سراغ عکس ها... آخرین روز دلم نیومد ازت تو این برف عکس نگیرم. به کمک مادر جون و شو...
3 بهمن 1392