کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

واکسن چهار ماهگی

روزها مثل باد پاییزی میگذرن و ما همینجوری بزرگ و بزرگتر میشیم. دیروز سه شنبه کیانم چهار ماهش تموم شد. امروز صبح کله سحر بابایی منو کیانو برد خونه عزیز اینا. تو حیاط که از بابایی داشتیم خداحافظی میکردیم خروس سحر خون بابابزرگ آواز قوقولی قوقو سر داد و کیان حسابی ترسید و شروع به گریه کرد و بابایی رفت سر کار. بقیه که خواب بودن فکر کردن خواب میبینن و خیلی فکر کردن که اول صبحی این صدای گریه کدوم بچه هست وچقدر نزدیکه! تا اینکه بابابزرگ اومد تو ایوون و شرو ع به حرف زدن با کیان کرد. سه سوته همه از ذوق بیدار شدن. خواب صبح کیان که تموم شد عزیز کیان رو برد حموم و کلی با کیان کوچولو خوش گذروند. بعدش آماده شدیم که بریم درمانگاه واسه واکسن. همه دوس داشتن ب...
18 تير 1392

داستان

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا...
5 تير 1392

روزگار کودکی(سه ماهگی)

عزیزکم الان 14 هفته سن داری. اگه بخوام از این روزات بگم باید بگم که خیلی شیرین شدی و شیرین تر هم میشی. چند بار پیش اومده که دست وپا شکسته میگی "ماما"، البته وقتی گریه میکنی.همش دوست داری تو بغل بنشونیمت یا اینکه ایستاده نگهت داریم. خوابت خیلی بهتر شده. جدیدا وقتی میخوام خوابت کنم تلویزیونو خاموش نمیکنم تا به سر و صدا عادت کنی. هفته قبل برای اولین بار منو شما با پدر جون رفتیم کلاردشت. تجربه تلویزیون روشن گذاشتن رو هم اونجا تجربه کردم. هوای اونجا خیلی برات خوب بود، کلاً اونجا آروم بودی. همش نگران بودم نکنه اونجا منو اذیت کنی ولی مامانو سوپرایز کردی. اون دو روزی که اونجا بودیم همش خونه ننه موندیم. اگه چشم نزنم ماشالله بیشتر از ده تا بچه قد و نی...
2 تير 1392

اولین ها

اولین لبخند وقتی خواب بودی: روزهای نخست تولد اولین سکسکه: شش روزگی اولین باری که تونستی گردنتو ایستاده نگه داری: یک ماهگی اولین لبخند و خنده وقتی که بیدار بودی: یک ماهگی اولین باری که واسه چند ثانیه تونستی خودتو ایستاده نگه داری و اولین باری که با پاهای کوچولوت لگد میزدی: یک ونیم ماهگی اولین باری که تلاش میکردی تا خودتو از رو بالش بلند کنی: 50 روزگی اولین باری که میون گریه هات گفتی"مَ مَ": 45 روزگی اولین علائم دندان در آوردت. آب دهنت آویزون بود: 80 روزگی وقتی برای اولین بار گردنتو رو بالش چرخوندی و مامان رو که بالا سرت بودم نگاه کردی: 94 روزگی
29 خرداد 1392

سیسمونی امپراطور ما

ا ولین عکس لباس سایز صفر هستش که مادر جون اونو از مشهد برات گرفتو اول اونو شستو بعدش اونو به ضریح امام رضا (ع) متبرک کرد.بقیه عکسها رو تو ادامه مطلب گذاشتم. ...
11 خرداد 1392

اولین باری که درست و حسابی با مامان و بابا بیرون رفتی

امروز  کیان جون 76 روزه که به دنیا اومده. بالاخره بابایی امروز فرصتی پیدا کرد تا ما رو ببره بیرون. خیلی برامون جالب بود که عکس العملت رو ببینیم. مامانی رفتم لباسامو پوشیدم و لباس ملوانی کیان رو هم تنش کردم. این لباستو خیلی دوست داشتیم ولی ماشالله انقدر زود رشد کردی که همین یکبار تنت رفت. وقتی اومدیم تو حیاط چشماتو باز نمیکردی. نور اذیتت میکرد. بعد یکهویی زدی زیر گریه. هر چی خواستیم آرومت کنیم تا ازت عکس بگیریم نشد.. اولین بار بود. بابایی تو رو تو ماشین نگه داشت تا من برم فروشگاه رفاه. داخل فروشگاه های لباس هم با هم میرفتیم.خیلی آروم بودی و فقط اطراف رو نگاه میکردی. اینجا هم که خوابت برده بود.   ...
6 خرداد 1392