کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

حرف های ناگفته ی نی نی!

1392/2/28 15:27
نویسنده : مامان هانی
315 بازدید
اشتراک گذاری

شروع

تا چند وقت پیش نبودم، اما حالا زندگی مشترکم رو شروع کردم و فعلاً برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم......البته به محض تمام شدن مهلت، صاحبخانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلو را هم می گذلرد توی کوچه!!!!!!!!!!

9

اظهار وجود

هنوز کسی از وجودم خبر ندارد. البته وجود که چه عرض کنم. هر چند ساعت یکبار تا میخواهم سلول هایم را بشمرم همهاز وسط تقسیم میشوند و حساب و کتابم به هم میریزد.

زندان

 گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند!!!

فرق اینجا با آنجا

قهقهه

داشتم با خودم فکر میکردم اگه قرار بود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی از بدن پدر ها زندگی میکردیم چه اتفاقی می افتاد!!! احتمالاًدر همان هفته های اول حوصله شان سر میرفت و سزارین میکردند!!! کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشان میبستند!!! اگر ویار میکردند باعث به وجود آمدن قحطی میشد!!! به خاطر بی توجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی رفتند و احتمالاً در اداره وضع حمل میکردند!!! اگر بچه توی شکمشان لگد می زد، آنها هم فوراً توی سرش میزدند تا ادب شود!!!

 بند ناف

connie_rockingbaby.gif

امروز همش میخواستم برم گشت و گذار، اما مامان اینقدر نگران گم شدن منه، آنچنان منو با بند ناف بسته که نمیگذاره دور شم.

موج مکزیکی

اینکه بعضی وقها حسابی قاط میزنم به خاطر امواج موبایله. مادرم، نمیشه به خاطر من کمتر اس ام اس بازی کنی؟

2

سکوت سرشار از ناگفته هاست

 lol smiley for orkut, myspace, facebook

از بس به خاطر سکوت اینجا عقده ای شدم که تصمیم گرفتم به محض تولد تا میتونم جیغ بزنم تا تخلیه شم.

چند بار مصرف

connie_feedbaby.gif

 لابد شنیدید که یه نفر از فروشنده میپرسه که آقا نان چند بار مصرف دارید؟ و فروشنده میخنده و میگه مگه نان چند بار مصرف هم داریم؟؟

خواستم بگم اصلاً هم خنده دار نیست، اینجا هر چیزی که به من میرسه دو بار مصرفه.

جغرافیای بدن

فکر کنم تو قطب جنوب هستم چون اینجا همیشه شبه.

3

رخصت

خب کم کم باید گلومو برای گریه و جیغ آماده کنم، میخوام برای خروج رخصت بگیرم.

مادرم ممنونم.....دیگه مزاحم نمیشم.

اولین نفس

4

 کمی استرس دارم همین طور که به لحظه خروج نزدیک میشم قلبم تندتر میزنه. همه چیز داره از یادم میره و احساس میکنم بعد ها چیزی از اینها رو به خاطر نمیارم........من که هنوز حرفام تموم نشده.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)