کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

شمارش معکوس

1392/1/24 1:34
نویسنده : مامان هانی
411 بازدید
اشتراک گذاری

می گن بهشت زیر پای مادرهاست ..

منم دلم بهشت می خواد عزیزم ..

 بی صبرانه منتظر بودنت در وجودم هستم .این روزها حتی هزاران بار دلتنگت می شوم .. لطفا خودتو به مامان برسون ..

گلکم، فندقی من، الان دیگه تو بغلم جا میشی. بیشتر از 37 هفته 2سن و بیش از 40 سانتی متر قد داری. باور اینکه خدا به من اعتماد کرده و بنده خودشو تو دل من جا داده فوق العاده هست والبته خیلی شیرین. میدونم وقتی بیای تو بغلم شیرین تر میشی و بطور مرموزانه ای خودتو تو دل من جا میکنی. این روزا خیلی نازک نارنجی شدم. دور از چشم بقیه الکی گریه میکنم و فکرو خیالهای عجیبی به ذهنم میرسه. حس میکنم احساساتم داره ظریف و لطیف تر میشه که فکر کنم بهش میگن حس مادریبغل. تا نبینمت و بغل نگیرمتو تو برام ناز نکنی باور نمیکنم.البته میدونم هستی ولی لمس و دیدنت یه دنیا عشقه.

بگذریم تاریخ زایمانمو دکتر 21 اسفند زده ولی فقط 5 درصد خانم ها تو تاریخ دقیق زایمان میکنن. از هفته بعد یعنی از 5 اسفند میرم خونه بابا جونو مادر جون، خیلی سنگینو بی قرار شدم. شبها که تا 2 نصف شب بیدارم. فراموشکار شدم. از پس کارای خونه هم که بر نمیام. حتی برای خودم هم نمیتونم حوصله کنم غذا درست کنم. بابات هم که همش سر کار هست. البته گاهی با تمام خستگیش کمکم میکنه. عزیز هم هر از چند گاهی باهام تماس میگیره وحالمونو میپرسه و البته این اواخر زود به زودتر جوایای حالمون هست و دوست داره زودتر تو رو ببینه.

یه چیزی که الان خیلی اذیتم میکنه اینه که امتحان استخدامی استانداری که قرار بود مرداد ماه برگزار بشه لغو شده بود و الان قراره 11 اسفند برگزار بشه. بدتر از اون اینه که واسه امتحان باید بریم بابل. دلهره دارم که خدای ناکرده اتفاقی برامون بیفته، البته مادر جون هم با ما میاد ولی موندم این همه وقت امتحانو برگزار نکردن اااااااادددددد گذاشتن دقیقه 90 من. هفته پیش لباس هاتو برای بیمارستان آماده کردم. یه سری لباس رو هم برای خودمو خودت گرفتم وقتی از بیمارستان میریم یه ماهی خونه پدر جون مهمانیم. همش مرور میکنم نکنه چیزی رو نگرفته باشم البته از چند نفر پرسیدم که چه چیزایی ضروریه ولی بازم نگرانم. مادر شدن خیلی سخته، همه چیزو سپردم به خدا. نذر کردم اگه همه چی به خوبی وخوشی تموم شد سال بعد روز تولد امام رضا(ع) تو خونمون جشن بگیرم.

 

روزهای آخریست که در وجود من نفس میکشی...

 

دلم برای این روزها تنگ میشود ،برای یکی بودنمان

دلم برای روزهای هم نفس بودنمان تنگ میشود ،روزهای با هم اینگونه بودن

دلم برای روزهای سخت و شیرین انتظار تنگ میشود ،روزهای بی قراری برای دیدنت

دلم برای قلب کوچکی که در دلم میتپد تنگ میشود،دلم برای شیطنت های کودک درونم تنگ میشود.

دیگر چیزی نمانده ...دیگر چیزی نمانده تا با آمدنت مرا واژه ی شور انگیز مادر بنامند...

 

نفسم برایت ،زندگیم به پایت ،وجودم فدایت

 

دوستت دارم...


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)