کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

داستان تولد

1392/1/24 1:36
نویسنده : مامان هانی
295 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 11 اسفند 1391 هست. من به خاطر وضعیتم هفته آخرو اومدم پیش مادر جون. ساعت شش صبح بابایی قراره بیاد دنبال منو مادر جون تا بریم بابل. امروز من امتحان استخدامی استانداری دارم. با این وضع بیکاری دوست نداشتم این فرصت رو از دست بدم.صبح بعد از اینکه صبحانه خوردیم راه افتادیم. بابایی دست اندازها و چاله چوله ها رو چند تا در میون با احتیاط رد میکرد. مسیر هم چون آشنا نبود طبیعتا بعضی دست انداز ها رو نمیدیدیم. خلاصه مادر جون کمرمو با یه چادر شب محکم بسته بود ولی با این وجود بالش بارداری هم دورم بود, باز هم رو چاله چوله ها قشنگ جابه جا شدن تو رو حس میکردم. ساعت ٩ صبح امتحان شروع میشد. ما سر ساعت رسیدیم. گشنم شده بود. دوباره دو لقمه صبحانه خوردمو رفتم تو دانشگاه صنعتی بابل. با وضعی که من داشتم حسابی تو چشم بودم. وقتی صندلیمو پیدا کردمو دورو برمو نگاه کردم دیدم چند تا آشنا هم هستن. دوستام از اینکه با این وضعیت خودمو به امتحان رسونده بودم داشتن شاخ در می آوردن. صندلی هم از این مدل های دانشگاهی بود که جلوش میز داره. حسابی کیپ بود. وقتی تو شکمم تکون میخوردی به میز زیر دستم میخوردی. مراقب کلاس یه آقای جا افتاده ای بود. بهش گفتم که اگه امکانش هست وسط امتحان برم ته راهرو کمی راه برم, اونم نه نیاوردو دلش برام سوخت. ١٠٠ تا سئوال عمومی بود. باید به ٦٠ تا جواب درست میدادیم. فکرکنم عمومی رو خوب زدم ولی تخصصی که ٤٥تا سئوال بودو خوب نزدم. تا دقیقه آخر هم موندم یعنی وقت کم هم بود. نمیدونم از این همه شرکت کننده فقط یه نفر میخواستن! تا امتحان تموم شه و ما راه بیفتیم ساعت شد ١٢ ظهر. وقتی رسیدیم خونه ساعت ٢ شده بود. سریع نهار خوردمو رفتم یه دوش گرفتم. بعد منو بابا و مادر جون رفتیم بیمارستان تا بستری بشم. سرم بهم وصل کردن. بابایی و مادر جون دو ساعتی بیرون نشسته بودن. بهشون گفتم برین خونه چون فعلا کاری نیست, داخل بخش هم که راهشون نمیدادن. ساعت های ٦ یا ٧ غروب بود که عزیز (مادر شوهرم) و عمه فرشته اومدن. اونام بنده خدا یه دو ساعتی بیرون نشستن. ساعت ٨ دکتر زنگ زد جویای حالم شد. تا اینکه ساعت ٩ بود که منو واسه اتاق عمل آماده میکردن. حالا دیگه همه اومده بودن. خانواده شوهرم و خواهر شوهرام, خانواده خودم و خانواده عمو کوچیکم. وقتی از در اومدم بیرون همه تو راهرو منتظرم بودم ماچ بغل

خلاصه اتاق عمل طبقه بالا بود. تا اون بالا یه پرستار,خاله جون, بابایی و عمه بهشته همراهیم کردن. دکترمو تو اتاق عمل دیدم. از اونجایی که مادرجون و خانم دکتر دوستان قدیمی بودن, مادر جون با دوربین باهام تو اتاق عمل بود واز تمام لحظات تولد فرشته کوچولوی ما عکس گرفت والبته دلگرمی من بود. تنها اتفاق ناخواسته ای که رخ داد این بود که من خودمو برای بیهوشی آماده کرده بودم ولی بطور غافلگیرانه متوجه شدم که دکتر بیهوشی کشیک جمعه ها دکتر جعفریان هست که فقط و فقط بیحسی از کمر انجام میده و این منو آزار میداد تنها دلخوشیم به این بود که دکتر عطابخشی کارشو تایید کرد و همه چی رو تضمین کرد. با این وجود کلی از دکتر بیهوشی خواهش کردم که منو بیهوش کامل کنه. اما اون یه عالمه آمپول نشونم داد که واسه بیهوشی تزریق میکنن و از عوارض اونا برام گفت و گفت برای بیحسی فقط یه لیدوکائین ساده که تو پنی سیلین میریزن به کمر تزریق میکنن. منم آخرش تسلیم شدم. از بیحسی نمیترسیدم. فقط از اینکه یهویی برنامه عوض شد شوکه شده بودم. خانم های زیادی هم دیده بودم که بعد از بیحسی دچار سر درد و کمر درد شده بودن. واس همین میترسیدم. خلاصه منو از کمر بیحس کردو جلو صورتم پارچه کشیدن وخانم دکتر هر کاری که میکرد برام توضیح میداد. ١٥دقیقه هم نشد که مامانم بچه رو آورد بهم نشون داد. اون لحضه که کیانو دیدم اونقد هیجان زده شده بودم که اشکم سرازیر شد. هنوز اولین صدایی که ازش به گوشم رسیدو یادم هست. خدایا هنوز باورش برام سخت والبته شیرینه. نمیدونم تا وقتی تو شرایطش نباشین احساسمو درک نمیکنین. خدایا به خواسته همه اونایی که در آرزوی یه فرشته کوچولو هستن عنایت کن..........

بعد از تولد کیان فکر کنم بهم آرامبخش تزریق کردن. دیگه خواب رفتم. فقط صداهای اطرافمو میشنیدم. اینجوری که متوجه شدم همه رفته بودن پی بچه و کسی نیومده بود تا منو ببرن تو بخش. شوشو هم رفته بود میوه شیرینی واسه خانواده و پرسنل بخش بخره. تا اینکه دایی جون و عمو مصطفی اومدن و منو بردن تو بخش. صدای دورو بریا رو میشنیدم که اندر کمالات کیان تعریف و تمجید میکنن واینکه چه گلدسته ای خدا به من داده خصوصا دو تا مادر بزرگ که یکسره تو رو ناز میدادن. خلاصه اولین شب بعد ازعمل فقط با درد وناله همراه بود. البته من مسکن نگرفته بودم یعنی تجویز دکترم این بود. با همه سختی هایی که داشت وقتی کیانو میدیدم آروم میشدم. فردای اون روز همه اومدن ملاقاتیم. پس فردا من مرخص میشدم. شب اول مادر جون و عمه بهشته پیشم بودن که دست هر دوشون درد نکنه. ان شا اله بتونم جبران کنم. روز دوم هم نوبتی میومدن پیشم بودن و مراقب کنجدی مامان. یکشنبه ساعت ١٢ ظهر مرخص شدم. بابایی اومد دنبال منو مادر جون. وقتی رسیدیم خونه پدر جون یکی از اون خروس های دم طلاییشو برای سلامتی ما جلوی پای ما قربانی کرد. تا وقتی که کنجدی مامان یکم بزرگ شه و حال منم خوب شه پیش مادر جون میمونیمو احتمالا بعد از عید برمیگردیم خونه خودمون. البته دل من طاقت نمیاره تا اون وقت مطمئنم به خونه یه سری میزنم آخه بابایی داره حیاط سازی میکنه و قراره واسه حیاط دروازه نصب کنن. امروز که دارم این متنو مینویسم کیانم ٢٣ روزه هستش. الانم آروم خوابیدهساکت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)