راه افتادن کیان جون
فندوقی من، قلقلی من، کیان جون درست از فردای سیزده به در که منو بابایی باهات تمرین کردیم. به این صورت که منو بابایی به فاصله 2 متر از هم نشستیم و شما رو یکی یکی صدا زدیم، از بغل مامان به بابا و همینطور که همزمان تشویقت هم میکردیم فاصلمون رو هم از هم بیشتر میکردیم تا جایی که بعد دو روز فاصله 4 متری رو میرفتی و یک هفته بعد وقتی که خونه عزیز بودیم خودت از رو زمین برای اولین بار بلند شدی و ترجیح دادی دیگه چهار دست و پا نری و الان که هنوز چهارده ماهت تموم نشده کاملا راه میری و یک هفته ای هست که ندیدم چهار دست و پا بری و کفش میپوشی با هم میریم بازار و گردش. مادر جون میبردت تو کوچه میچرخین، و از اینکه راه میری خوشحالی و گاهی خیلی ذوق میکنی که داری راه میری. دیگه به همه اتاق ها تو چند ثانیه سرک میکشی و چیزهای جدید کشف میکنی. خصوصا یاد گرفتی تا میخوایم بریم بیرون اگه کلاهت یا مانتوی مامان دم دستت باشه میکشیشون رو زمین و میدی به من و با هم زبون شیرینت به من میفهمونی که بریم بیرون...
اینجا تولد خاله جون بود که شما کیف پریا رو دستت گرفته بودی و به هیچکس نمیدادی و از اینو به اونور باهاش راه میرفتی. نمیدونم شاید داشتی ادای دختر بچه ها رو در میاوردی...
تو حیاط مادر جون اینا با آقا جون گردش میکنی...
آفتاب شده بود و کلاهتو میخواستی در بیاری...
نمایی از راه رفتن...