کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

عکس های عید 1393 (13 ماهگی کیان جون)

1393/2/3 17:08
نویسنده : مامان هانی
845 بازدید
اشتراک گذاری

نیما یوشیج در جشن یکسالگی فرزندش نوشت:

پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی.

1

سلام کیان جونم. این دومین عیدی هست که با تو هستیم. همون شب اول رفتیم خونه عزیز و بابابزرگ و عیدی خوشگلی گرفتی که هنوز برات زوده ازش استفاده کنی. دستشون درد نکنه. یه اسکوتر خوشگل....

1

روز دوم عید که هوا عالی بود رفتیم با عزیز اینا و عمه ها عید گردشی، که اکثر جاها رو رفتیم و عیدی گرفتی. همون روز بعد از ظهر به سمت کلاردشت حرکت کردیم تا بریم پیش مادرجون و آقاجون. غروب رسیدیم که همون فرداش خاله معصومه از کربلا برمیگشت. خلاصه اون شب خیلی سرد بود و تا حالا کلاردشت اینقدر سرد نشده بود، صبح که بیدار شدیم تصور کن همه جا سفید شده بود، روز دوم عید برف میبارید و خیلی خوشگل و به یاد موندنی شده بود...

1234

عیدی هم که گرفتی،عیدی مادرجون یه پیراهن زیبا که با خودت رفته بودیم لایکو برات خریدن،آقاجون هم که بهت پول داد، دایی و زن دایی جون هم که فردای اون روز اومدن برات یه بلوز خوشگل عیدی گرفتن، بقیه فامیل ها هم پول دادن که از لطف و محبتشون ممنویم...

2

1

3

عکس سیزده بدر کیان جون که امسال با عزیز اینا رفتیم اطراف روستای بچگی های بابایی که رودخانه هم داشت، اون روز هوا خوب بود، نهار خوشمزه بود و خوش گذشت بهت ولی اون آخرها خیلی اذیت کردی مامانو و شب سوختگی صورتت به خاطر آفتاب بیشتر و بیشتر معلوم میشد که مادر جون با آلوئه ورا و کرم ترمیم کننده معجزه کرد و فرداش خیلی خیلی بهتر شده بودی...

2

33

تو عید که بابایی سرکار بود منو شما با هم واسه نهار رفتیم خونه دوستم خاله سمیه که یه پسر ناز به اسم علی داره و از تو فکر کنم 7 ماه بزرگتره، قبلا وقتی سه ماهه  بودی علی کوچولو پیشت اومده بود، یادته!!! اون روز یه رفتارهای جدید ازت دیدم. مثلا خاله به هردو تاتون بادکنک یکجور داد ولی به اون قانع نبودین و بادکنک همدیگه رو هم میخواستین. یا بعضی وقت ها که علی کوچولو بهت نزدیک میشد جیغ میزدی. علی کوچولو مرتب تو رو به مامانش نشون میداد و میگفت نی نی و اسباب بازیهاشو جلوت میگذاشت تا بازی کنی...

1

دو روز بعد خاله الهام دوست دوران دانشجویی مامان با شوهرش آقا مهدی شام اومدن خونمون تا تو رو ببینن و تو هم با هاشون حسابی رفیق شدی و تا حالا با هیچ کس اینقدر زود دوست نشده بودی وتعجب کردیم. خاله الهام برات یه ماشین خوشگل آورد ...

1که خیلی دوستش داری و همون شب فرمونش رو از جاش در آوردی و جیغ میزدی و فرمونو نشونمون میدادی تا اونو دوباره جا بزنیم و این چرخه ادامه داشت تا اینکه فرمونو قایم دادیم و حالا با چرخهاش بازی میکنی و ماشینو برعکس میکنی و چرخهاشو میچرخونی یا اینکه...

13344

 

اصلا میدونی یک روز متوجه شدم همه ماشین هاتو برعکس کردی و اینجوری برات جالب تر اند...

1234

 بازی با بچه ها رو دوست داری و خیلی باهاشون مشغولی، تو عید که عمه نصیبه (عمه بزرگ مامان) ما و همه فامیل ها رو دعوت کرده بود با بچه ها تو اتاق بازی میکردی و اونا رو تماشا میکردی. البته آبجی زینب مراقبت بود تا بچه ها اذیتت نکنن و خدای نکرده رو سرامیک نیفتی خیلی باحال بود هر کدوم مشغول بازی خودش و کلی هم از این بازی لذت میبردن...

123

یه شیطونی دیگه وقتی که دایی مجیدو از پنجره نگاه میکردی و دزدگیر پنجره رو رها نمیکردی...

1

تو سیزده ماهگی هنوز خوب راه نیفتاده بودی و فقط دو سه قدم میرفتی و خودتو  تو بغل طرف مقابلت مینداختی...

2

غذا خوردنت...

67

تو سیزده ماهگی یاد گرفته بودی تو ماشین ضبط و دکمه و ... رو دستکاری کنی و دیگه تو بغل نشستن قانع نبودی و می ایستادی و جلو رو نگاه میکردی، گاهی هم ضبط و کم و زیاد میکردی...

12

این پیراهن سیسمونیتو خیلی دوست دارم. روز تولدت هم با اینکه یه خورده تنگ شده بود همینو تنت کردم...

56

چند تا عکس دیگه...

1234

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)