کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

تله کابین نمک آبرود

کیان نازنینم. پسته خندون مامان. نقلی جونم. این روزا سرم یه خورده شلوغه و گاهی خونه نیستم و مادر جون از شما مراقبت میکنه. یکی از این روزا که تا غروب خونه نبودم با مادر جونو آقا جونو خاله چها نفری رفتین نمک آبرود. شنیدم وقتی رفتین اون بالا با آقا جون حسابی تو جنگل گشتیو خوش گذشت بهتون. عکس العملت هم وقتی که داخل کابین بودی و کابین های دیگه از کنارتون رد میشدن شنیدنی بود. هر کابینی که رد میشد میگفتی "نا" (یعنی اینا) و با انگشت نشون میدادی و ذوق میکردی. این عکس ها رو هم خاله جون زحمتشو کشید تا برات خاطره ای باشه... ...
16 خرداد 1393

عکس های رامسر

سلام کیان عزیز. دو هفته پیش با آقا جون اینا رفتیم رامسر. تا رسیدیم دیگه ظهر شده بود. اول رفتیم آبگرم و بعد آقا جون مرغ گرفت رفتیم تو جنگل جواهرده. آقا جون آتش درست کرد و عمو مجتبی به کمک بابایی برامون کباب زدن. داشت خوش میگذشت که ناگهان بارون شروع شد. خدا رو شکر دیگه نهارمون رو خورده بودیم و بارون که شروع شد ماهم وسایل رو جمع کردیم. شما هم با چرخ عصاییت تو جنگل بالا پایین میرفتی و خوشحال بودی. ورودی شهر رامسر فروشگاه البسکو بزرگی داشت. برگشتنی از اونجا برات چند تا لباس تابستونی خوشگل گرفتم. از رامسر زود برگشتیم چون بیشتر هدفمون آبگرم بود. ان شاالله دفعه بعد که بزرگتر شدی با بابایی دوتایی میرین تو استخر آبگرم... دوست داشتم تو کازینو از...
16 خرداد 1393

سفر به قم و کاشان

سلام فندوقی مامان. یه دونه. نازدونه. گل دونه... عزیزم ببخشید که دیر کردم. این دفعه عکس های قم و کاشان رو میبینی. بیستم اردیبهشت به اتفاق مادرجونو آقاجون و خاله رفتیم قم پیش دایی مجید و زن دایی. بابا علی متاسفانه این دفعه هم نتونست با ما بیاد و قول داد دفعه بعد همه با هم باشیم. قشنگم ماشاالله خوش سفری، البته بگم بدون کمک خاله و مادرجون من جرات مسافرت نداشتم. حتی آقا جون هم خیلی دوست داره تو رو نگه داره تا من برم استخر و کلی با هم بازی میکنین و بیرون بیرونا میچرخین. بعد از اینکه نهار خوردیم به سمت تهران حرکت کردیم. خیلی دوست داشتم ببرمت باغ لاله گچسر ولی متاسفانه وقتی رسیدیم گچسر گفتن که تموم شد و من ناراحت شدم. وقتی هم خونه دایی جون رسیدیم...
31 ارديبهشت 1393

آرایشگر در خانه

آخر هفته رفته بودیم خونه عزیز اینها و اصلا کوتاهی موهات تو برناممون نبود. عمو حبیب (همسر عمه فرشته) که آرایشگر ماهری هستن میخواست موهای نیکی جون رو کوتاه کنه ولی نیکی جیغ میزد و زیر بار نمیرفت ولی وقتی کیان جونو دید که اینجوری آروم نشست تا موهاش کوتاه بشه آرومتر شد. بابایی بدون پیش بند تو بغل خودش اجازه داد موهات کوتاه شه و بعد اون همه لباس بابایی پر از مو شده بود. کیان جون، فندقی مامان تا الان که 14 ماهته خودم مامانی دو بار موهاتو کوتاه کردم، موهای نوزادیت رو هم نگه داشتم تا بعدا ببینی چقدر نازو لطیفه. ولی حالا فکر میکنم که بزرگ شدی و میتونیم ببریمت تو محیط آرایشگاه و قصد داشتم برای جشن عروسی عمه فرشته ببرمت آرایشگاه که خود آقا داماد (عمو ح...
31 ارديبهشت 1393

جدی

موبایل بابایی رو برداشتی، طلبکار هم هستی. اخم میکنی که بهت دست نزنیم ...
31 ارديبهشت 1393

مچ گیری

چون صحنه خیلی جالبه برو ادامه مطلب... چیه مامانی همش دوربین دستته. دندونم میخاره ه ه ... ...
31 ارديبهشت 1393

خدا حافظ گلم

کیان جون این دسته گلی هست که وقتی به دنیا اومدی بابایی برای ما آورد. خیلی خاص و زیبا بود و با بقیه دسته گلها فرق میکرد. تا امروز نگهش داشتم ولی از اونجا که اینجا رطوبت هوا خیلی بالاست امروز متوجه شدم خراب شده و یه حالت پودری شده و دیگه قابل نگهداری نیست. دست بابایی درد نکنه. کیان و مامانش منتظر دسته گل بعدی از طرف بابایی هستن ...
31 ارديبهشت 1393