کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

عزیزم چهارده ماهگیت مبارک

حالا دیگه راه افتادی و عشق بیرون رفتنی. بعد از تعطیلات عید بود که با مادر جون و خاله جون رفتیم بازار و فروشگاه های اطراف نمک آبرود، اون روز یه پروانه ناز رو کلاهت نشسته بود و بلند نمیشد و تو تو فروشگاه که گرم بود میخواستی کلاهتو برداری، واسه همین اون پروانه بی آزار رو برداشتم و اونو روی گل جلوی در فروشگاه گذاشتم... لالایی 14 ماهگی... غذا خوردنت. از دست ما به سختی غذا میخوری، البته مادرجون از پس شما برمیاد ولی من مثلا باید داخل چهار چرخ بذارمت، یا اینکه برنامه های عمو پورنگی رو که ضبط کردم رو پخش کنم تا بخوری ولی اگه بدم دست خودت مثل نون یا کباب یا پف فیلی که پوستشو جدا کردم یا میوه رو خوب میخوری... بازی... ...
3 ارديبهشت 1393

زیارت امامزاده سید الوافی

سلام کیانم. بعد از عید بود و آخر هفته. بابایی تا غروب دانشگاه کلاس داشت و منو شما به اتفاق مادرجون و آقا جون  واسه زیارت و سرزدن به یکی از فامیل ها رفتیم کلارآباد که عکس های امامزاده رو در ادامه میبینی. این امامزاده شجره نامه داره و معجزات فراوان... ...
3 ارديبهشت 1393

شیطنت های 14 ماهگی

چی بگم کیان... ووروجک بیشتر از بابات آمار وسایل تو کابینت رو داری... یا خونه مادر جون اینها که ظرف شکلات ها رو میخوای... این هم بلایی که سر پارچ آب مادر جون آوردی، زدی شکوندیش     ...
3 ارديبهشت 1393

راه افتادن کیان جون

فندوقی من، قلقلی من، کیان جون درست از فردای سیزده به در که منو بابایی باهات تمرین کردیم. به این صورت که منو بابایی به فاصله 2 متر از هم نشستیم و شما رو یکی یکی صدا زدیم، از بغل مامان به بابا و همینطور که همزمان تشویقت هم میکردیم فاصلمون رو هم از هم بیشتر میکردیم تا جایی که بعد دو روز فاصله 4 متری رو میرفتی و یک هفته بعد وقتی که خونه عزیز بودیم خودت از رو زمین برای اولین بار بلند شدی  و ترجیح دادی دیگه چهار دست و پا نری و الان که هنوز چهارده ماهت تموم نشده کاملا راه میری و یک هفته ای هست که ندیدم چهار دست و پا بری و کفش میپوشی با هم میریم بازار و گردش. مادر جون میبردت تو کوچه میچرخین، و ا...
3 ارديبهشت 1393

عکس های عید 1393 (13 ماهگی کیان جون)

نیما یوشیج در جشن یکسالگی فرزندش نوشت: پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی. سلام کیان جونم. این دومین عیدی هست که با تو هستیم. همون شب اول رفتیم خونه عزیز و بابابزرگ و عیدی خوشگلی گرفتی که هنوز برات زوده ازش استفاده کنی. دستشون درد نکنه. یه اسکوتر خوشگل.... روز دوم عید که هوا عالی بود رفتیم با عزیز اینا و عمه ها عید گردشی، که اکثر جاها رو رفتیم و عیدی گرفتی. همون روز بعد از ظهر به سمت کلاردشت حرکت کردیم تا بریم پیش مادرجون و آقاجون. غروب رسیدیم که همون فرداش خاله معصومه از کربلا برمیگشت. خلاصه اون شب خیلی سرد بود و تا حالا کلاردشت اینقدر سرد نشده بود، صبح که بید...
3 ارديبهشت 1393

تماشای فیلم در سینما

سلام پسرم. شاید برات جالب باشه که بدونی برای اولین بار کی سینما رفتی، البته قبلا که 4 یا 5 ماهه بودی سینما رفته بودیم ولی همه جا روشن بود و برای مراسم جشن رفته بودیم نه تماشای فیلم. دیروز مامان از صبح تا 4 بعد از ظهر سرکار بودم و تو هم پیش مادر جون و خاله معصومه بودی. سر ظهر بود خاله بهم خبر داد که زنعمو مریم (زنعموی مامان) مارو به سینما دعوت کرد، واسه همین همون محل کارم نهار خوردم و قرارشد همه ساعت چهار جلوی سینما باشیم. اگه مادرجون و خاله واسه نگهداریت کمکم نمیکردن نمیتونستم برم. تو هم با مادرجونو، خاله و ننه شرف آخر از همه اومدین. اولش که مادرجون بردت تو سالن سینما خوب بودی بعد یک دقیقه شروع به بهونه گیری کردی و چون کفشت صوت صوتی بود نمیت...
3 ارديبهشت 1393

یه خبر خوش در روز مادر

سلام کیانم. امروز روز مادره و الان که تو خوابی یه خبر خوش دارم برات. خدا رو شکر امتحان دکترا قبول شدم. اولش باور نکردم چون هر روز یه دستم جزوه بود و اون یکی دستم تو تو بغلم بودی و اونجور که دوست داشتم نتونستم مطالعه کنم، البته کمک های مادر جونو نمیتونم نادیده بگیرم، روزهایی که از تو مراقبت میکرد تا من بتونم چند صفحه  ای بخونم، یا غذا هر دفعه برام میاورد خونه تا آشپزی وقتم رو نگیره، ممنونشم خصوصا امروز که روز مادره وقتی این خبرو تلفنی بهش دادم خیلی خوشحال شد و گفت این بهترین هدیه ای هست که روز مادر بهم دادی، کیان جونم امیدوارم کنجدی مامان هم یه روزی خبرهای بهتر از اینو تو روز مادر بهم هدیه بده. تقریبا یک ساعت پیش بود که خاله الهام زنگ ز...
3 ارديبهشت 1393

مادرم، روزت مبارک

سلام....سلام فقط و فقط به مادرها. سلام به مادر خودم که شرمندشم. به خاطر همه اون کارها و رفتارهایی که ناراحتش کردم. از همین جا ازش معذرت میخوام و به خاطر زحمات بی نظیرش دستهای گرمشو میبوسم. از مادر بزرگ هام سپاسگزارم به خاطر مادر و پدر هایی که تربیت کردند. مادر بزرگم هنوز هم گاهی خودش با شیر ماست میزنه و برام میفرسته، وقتی هم بچه بودم کلاس اول و دوم ابتدایی رو پیشش بزرگ شدم چون پدر و مادرم دانشجو بودن و با چند تا عمه و عمو تو دو در اتاق از ما پذیرایی میکرد و به قول مادرم بدون هیچ منتی یا حتی یک کنایه ما رو بزرگ کرد، حتی خودم دیدم با اینکه زندگی سختی داشت ولی یکبار ندیدم گله ای داشته باشه، یا مادر مادرم هر وقت میاد پیشم میگه نخود لوبیا چی...
25 فروردين 1393